اول یکم با ریچارد فاینمن بیشتر آشنا بشیم:
ریچارد فیلیپس فاینمن(به انگلیسی:Richard Phillips Feynman) (زاده ۱۱ مه ۱۹۱۸، نیویورک -درگذشته ۱۵ فوریه۱۹۸۸، کالیفرنیا∗) از تأثیرگذارترین فیزیکدانهای آمریکایی قرن بیستم بود. وی نظریهٔ الکترودینامیک کوانتومی را تا حد زیادی گسترش داد. او همچنین مدرسی تأثیرگذار، نوازندهٔ غیرحرفهای موسیقی و از بسیاری جهات فردی خاص و آزاداندیش بهشمار میآمد.
وی در پروژهٔ ساخت بمب اتم مشارکت داشت و بعدها یکی از افراد گروهی بود که به بررسی واقعهٔ انفجار فضاپیمای چلنجر پرداخت. ریچارد فینمن در سال ۱۹۵۹ در انجمن فیزیک آمریکا در سخنرانی مشهور خود به بررسی بعد رشد نیافتهٔ علم مواد پرداخت و توجه دانشمندان را به توانایی بشر برای دست کاری مواد در مقیاس اتمی جلب نمود. سخنرانی که میتوان آنرا اولین بحث در زمینه فناوری نانو دانست.
وی در سال ۱۹۶۵ بدلیل پژوهشهایش در زمینهٔ الکترودینامیک کوانتومی، جایزه نوبل فیزیک را به همراه جولیان شووینگر و سینایترو تومونوجا دریافت کرد.
همچینین وی به دلیل ماجراجوییهای فراوانش که در کتابهای «حتماً شوخی میکنید آقای فاینمن؟» و «چه اهمیتی میدهید که مردم دیگر چه فکر میکنند؟» به تفصیل راجع به آنها صحبت شده، مشهور است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ایشون سخنرانی جالبی در مورد اینکه «علم چیست؟» در پانزدهمین گردهمایی معلمان ملی علوم در نیویورک (سال۱۹۶۶) ایراد کردند که سه سال بعد از اون در جلد هفتم ژورنال «معلم فیزیک» منشتر شد.
خواندن این سخنرانی خالی از لطف نیست! شما می تونید به صورت pdf دانلودش کنید یا اینکه به قسمت«ادامه خواندن» برید و اون رو بخونید!
خُب، به نظر شما علم چیست؟ عقل سلیم میگوید که شما معلمهای علوم جواب این سؤال را خیلی خوب میدانید. اگر هم احیاناً جوابش را نمیدانید، در همهٔ کتابهای راهنمای معلمِ کتابهای درسی دربارهٔ این مسئله به اندازهٔ کافی بحث شدهاست. در این صورت، من چه میتوانم بگویم؟
حالا که اینطور است، دلم میخواهد برایتان تعریف کنم که چطور یادگرفتم که علم چیست. چیزی را که برایتان تعریف میکنم ممکن است کمی بچگانه به نظر برسد، چون آن را موقعی که بچه بودم یادگرفتم و از همان اول در خونم بود. شاید فکر کنید میخواهم بهتان یاد بدهم که چطور درس بدهید؛ من اصلاً و ابداً چنین قصدی ندارم. فقط میخواهم با گفتن اینکه چطور آن را یادگرفتم، به شما بگویم که علم چیست.
راستش را بخواهید، یاد دادنش کار پدرم بود و به زمانی برمی گردد که مادرم من را حامله بود! البته این حرفها را بعداً شنیدم، چون آن موقع از صحبتهایشان بیخبر بودم! پدرم میگفت: «این بچه اگر بزرگ شود یک دانشمند درست و حسابی میشود!»
چطور این حرف درست از آب درآمد؟ او هیچ وقت به من نگفت که باید حتماً یک دانشمند بشوم. خودش که اصلاً دانشمند نبود؛ یک تاجر بود، مدیر فروش در شرکتی که لباسهای یک شکل تولید میکرد؛ ولی تا دلتان بخواهد عاشق علم بود و زیاد میخواند. موقعی که خیلی کوچک بودم و هنوز در صندلی بچه غذا میخوردم، بعد از شام پدرم با من بازی میکرد. او تعداد زیادی کاشیهای ریزِ کف حمام آورده بود. من آنها را روی هم میچیدم و این اجازه را داشتم که آخری را فشار بدهم تا ببینم چطوری همه چیز فرو میریزد. خُب، تا اینجا اوضاع روبه راه بود. بعداً بازی ما پیشرفته تر شد. کاشیها رنگارنگ بودند و این دفعه من باید یک کاشی سفید، دو کاشی آبی، یک کاشی سفید، دو کاشی آبی و همینطور تا آخر روی هم میچیدم. من دوست داشتم یک کاشی آبی بگذارم، اما نمیشد؛ حتماً باید دو تا میگذاشتم. حالا دیگر فکر کنم متوجه کلک پنهان این بازی شدهاید: اول بچه را گرفتار بازی میکنید، بعد آرام آرام چیزهایی را که ارزش آموزشی دارند به او تزریق میکنید!
خُب، مادرم زن حساسی بود و متوجه این کوششهای موذیانه شد و گفت: «مل! لطفاً بگذار اگر بچهٔ بیچاره دلش میخواهد کاشی آبی بگذارد.» پدرم هم میگفت: «نه! دلم میخواهد متوجه طرحها بشود. این پایینترین سطح ریاضی است که میتوانم بهش یاد بدهم.»
اگر هدفم این بود که بهتان بگویم «ریاضی چیست؟»، تا حالا باید گرفته باشید: ریاضی پیدا کردن طرح هاست. آموزشِ او برایم خیلی مؤثر بود. اولین کسب موفقیت از این آموزش، موقعی بود که به مهد کودک رفتم. ما در مهد کودک چیزهایی را میبافتیم. به ما میگفتند کاغذهای رنگی را مثل نوارهای عمودی ببافیم و از بافتن آنها طرحهایی به دست بیاوریم. (الان دیگر از این کارها نمیکنند؛ میگویند برای بچه خیلی سخت است) معلم مهد به قدری از کار من تعجب کرد که نامه ای به خانه فرستاد و اعلام کرد که این یک بچهٔ استثنایی است، چون قبل از بافتن میتواند تجسم کند که طرحش چه شکلی میشود و بلد است طرحهای پیچیده و شگفتانگیز درست کند! معلوم میشود که بازی کاشی برای من خیلی مؤثر بود.
حالا میخواهم دربارهٔ تجربههای ریاضی ام در نوجوانی حرف بزنم. چیز دیگری که پدرم گفت و من نمیتوانم آن را کامل و خوب توضیح بدهم، این بود که نسبت محیط به قطر همهٔ دایرهها همیشه بدون توجه به اندازهٔ آنها مساوی است. این نظر به عقیدهٔ من اصلاً بدیهی نبود، ولی این نسبت یک خصوصیت جالب داشت: یک عدد خیلی جالب و عجیب و غریب به نام پی. دربارهٔ این عدد معمایی وجود داشت که من در نوجوانی اصلاً نمیتوانستم بفهمم. اما خیلی جالب بود و به همین خاطر همه جا دنبال پی بودم. بعدها زمانی که در مدرسه یادگرفتم چطور میشود اعداد کسری را به اعشاری تبدیل کرد و چطور سه و یکهشتم برابر ۳٬۱۲۵ میشود، یکی از دوستانم نوشت که این عدد مساوی پی است، یعنی نسبت محیط به قطر دایره. معلممان آن را به ۳٬۱۴۱۶ تصحیح کرد. این قصهها را میگویم تا روی یک نکته تأکید کنم: برای من مهم نبود که خود عدد چه است، مهم این بود که دربارهٔ این عدد معما و شگفتی وجود داشت. بعداً وقتی در آزمایشگاه آزمایش میکردم -منظورم آزمایشگاه شخصی ام است که در آن برای خودم میپلکیدم و رادیو و وسایل مختلف درست میکردم- آرام آرام با استفاده از کتابها و دستورالعملها کشف کردم که در الکتریسیته فرمولها و روابطی وجود دارند که جریان، مقاومت و… را به هم ربط میدهند. یک روز با نگاه کردن به کتاب فرمولها، فرمولی برای بسامد یک مدار تشدیدی کشف کردم که به صورت خودالقایی عمل میکرد و C ظرفیت خازنِ آن بود. آن میان، سروکلهٔ پی هم پیدا شده بود؛ ولی دایره کجا بود؟ هان؟
دارید میخندید؟ ولی من آن موقع خیلی جدی بودم. پی یک چیزی بود که به دایره مربوط میشد و حالا آنجا از مدار الکتریکی سر درآورده بود. شماها که دارید میخندید اصلاً میدانید سر و کلهٔ پی از کجا پیدا میشود؟!
من عاشق این موضوع شده بودم. دنبال جواب آن میگشتم و همیشه هم به آن فکر میکردم. بعداً فهمیدم که پیچهها به شکل دایره ساخته میشوند. شش ماه بعد یک کتاب پیدا کردم که خودالقاییِ پیچههای دایره ای و مربعی را داده بود و در پی همهٔ فرمولها وجود داشت. باز فکر کردم و فهمیدم که پی به پیچههای دایره ای مربوط نیست. حالا کمی بهتر آن را میفهمم، ولی ته دلم هنوز نمیدانم دایره کجاست و پی از کجا سر درآورده است.
آن وقتها که خیلی جوان بودم -یادم نمیآید چند سالم بود- واگنی داشتم که یک توپ در آن بود و من آن را میکشیدم. حین کشیدن، متوجه موضوعی شدم. پیش پدرم رفتم و به او گفتم: «وقتی واگن را میکشم توپ عقب میرود، ولی وقتی با واگن میدوم و میایستم توپ جلو میرود. چرا؟ چه جوابی میدهی؟» گفت: «هیچکس دلیل این را نمیداند، با اینکه این یک موضوع کلی است و همیشه هم اتفاق میافتد. هر چیزی که حرکت میکند میخواهد که به حرکت خودش ادامه بدهد، هر چیز ساکنی هم دلش میخواهد وضعیت خودش را حفظ کند و ساکن بماند. اگر خوب نگاه کنی، میبینی که وقتی از حالت سکون شروع به حرکت میکنی توپ عقب نمیرود، بلکه یککمی هم جلو میرود، ولی نه با سرعت واگن. به خاطر همین، قسمت عقب واگن به توپ میخورد. این اصل را اینرسی میگویند.» من دویدم تا قضیه را امتحان کنم و البته توپ اصلاً عقب نمیرفت.
پدر بین «آنچه میدانیم» و «اسمی که برایش میگذاریم» خیلی فرق قائل بود. دربارة اسمها و واژهها یک داستان دیگر برایتان تعریف میکنم. من با پدر روزهای آخر هفته برای گردش به جنگل میرفتیم و آنجا چیزهای خیلی زیادی دربارهٔ طبیعت یادمیگرفتیم. دوشنبهها، با بچهها توی مزرعه بازی میکردیم. یک بار پسری به من گفت: «آن پرنده را میبینی که روی چمنها نشستهاست؟ اسمش چیست؟» گفتم: «هیچ چیز از آن نمیدانم!» برگشت و گفت: «اسمش باسترک گلوقهوه ای است. پدرت به تو چیزی یاد ندادهاست؟»
توی دلم به او خندیدم. پدر قبلاً به من یاد داده بود که اسم، هیچ چیز دربارة آن پرنده به من یاد نمیدهد. او به من یاد داده بود که: «آن پرنده را میبینی؟ اسمش باسترک گلوقهوه ای است. توی آلمان بهش هالتسِن فلوگل میگویند و در چین چونگ لینگ؛ ولی اگر تو همهٔ اسمهای آن پرنده را هم بدانی، هنوز چیز زیادی دربارهٔ آن پرنده نمی دانی. فقط می دانی که مردم آن را چه صدا میکنند؛ ولی باسترک آواز میخواند و به جوجههایش یاد میدهد که چطوری پرواز کنند و در تابستان کیلومترها پرواز میکند و هیچکس هم نمیداند که از کجا راهش را پیدا میکند.» و خیلی چیزهای مشابه این. تفاوتی اساسی وجود دارد بین اسم یک چیز و آن چیزی که واقعاً وجود دارد.
حالا که بحث به اینجا رسید، دلم میخواهد چند کلمه دربارهٔ واژهها و تعاریف برایتان بگویم؛ بنابراین، بحث را بهطور موقت قطع میکنم. یادگرفتن واژهها خیلی لازم است، اما این کار علم نیست. البته منظور من این نیست که چون علم نیست نباید آن را یاد بدهیم. ما دربارهٔ این که چه چیزی را باید یاد بدهیم حرف نمیزنیم؛ دربارهٔ این بحث میکنیم که علم چیست. این که بلد باشیم چطور سانتی گراد را به فارنهایت تبدیل کنیم علم نیست. البته دانستنش خیلی لازم است، ولی دقیقاً علم نیست. برای صحبت کردن با همدیگر باید واژه داشته باشیم، کلمه بلد باشیم و درست هم همین است؛ ولی خوب است بدانیم که فرق «استفاده از واژه» و «علم» دقیقاً چیست. در این صورت، میفهمیم که چه وقت ابزار علم مثل واژهها و کلمهها را تدریس میکنیم و چه وقت خود علم را یاد میدهیم.
برای آموزش من، پدرم با مفهوم انرژی ورمیرفت و کلمه را پس از این که ایده ای دربارة آن به دست میآوردم به کار میبرد. کاری را که میکرد خوب یادم هست. یک روز به من گفت: «سگ عروسکی حرکت میکند، چون خورشید میتابد.» من جواب دادم: «نه خیر هم! حرکت آنچه ربطی به تابیدن خورشید دارد؟ سگ برای این حرکت میکند که من کوکش کردهام.» پدر گفت: «… و واسهٔ چی، دوست من، میتوانی فنرش را کوک کنی؟» گفتم: «چون غذا میخورم.» پرسید: «چی میخوری دوست من؟» جواب دادم: «گیاهان را.» دوباره پرسید: «… و گیاهان چطوری رشد میکنند؟» گفتم: گیاهان رشد میکنند چون خورشید میتابد.»
و همینطور سگ. دربارهٔ بنزین چه؟ انرژی ذخیره شدهٔ خورشید که گیاهان آن را گرفتهاند و در زمین ذخیره شدهاست. همهٔ مثالهای دیگر هم به خورشید ختم میشود. همهٔ چیزهایی که حرکت میکنند، حرکتشان به خاطر تابیدن خورشید است. همینطور ارتباط یک منبع انرژی با منبع دیگر روشن میشود و دانش آموز دقیقاً میتواند آن را تکذیب کند: «فکر نکنم به خاطر تابیدن خورشید باشد.» و به این ترتیب بحث شروع میشود. این هم یک مثال از فرق بین تعریف ها-که البته لازم هستند و علم است.
در پیادهرویهایی که در جنگل با هم داشتیم چیزهای زیادی یادگرفتم. دربارهٔ پرندگان، مثالی را پیش از این طرح کردم، ولی باز یک مثال از پرندههای جنگل میآورم. پدرم به جای نام بردنِ آنها میگفت: «نگاه کن! میبینی که پرندهها خیلی به پرهایشان نوک میزنند. فکر میکنی برای چی به پرهایشان نوک میزنند؟» حدس زدم که پرهایشان ژولیده شدهاند و پرنده میخواهد با این کار آنها را مرتب کند. گفت: «خب، فکر میکنی پرها کِی نامرتب میشوند؟ یا چطوری ژولیده میشوند؟» گفتم: «قبل از این که پرواز کنند و این طرف و آن طرف بروند، پرهاشان مرتب است، ولی وقتی پرواز میکنند پرها به هم میریزند و ژولی پولی میشوند.» گفت: «پس حدس میزنی وقتی پرنده از پرواز برگشته است باید بیشتر به پرهایش نوک بزند تا موقعی که فقط مدتی برای خودش این طرف و آن طرف راه رفته و آنها را مرتب کردهاست. خبُ بگذار ببینیم.» یک مدت نگاه کردیم و پرندهها را پاییدیم. معلوم شد که پرندهها، خواه روی زمین راه بروند یا از پرواز برگشته باشند، یک اندازه نوک میزنند. پس حدس من غلط بود. پدرم گفت پرنده به این علت به پرهایش نوک میزند که شپش دارد. پوستهٔ کوچکی از ریشهٔ پرِ پرنده خارج میشود که خوراکی است و شپش آن را میخورد. از بین پاهای شپش مومی خارج میشود که غذای کرمهای کوچکی است که آنجا زندگی میکنند. این غذا برای کرم خیلی زیاد است و نمیتواند آن را خوب هضم کند؛ بنابراین، از بدنش مایعی بیرون میآید که شکر زیادی دارد و موجود خیلی کوچولویی از آن شکر تغذیه میکند و….
چیزی که گفتم درست نیست، ولی روح مطلب درست است. در این مورد، من اولین چیزی که دربارهٔ انگلها یادگرفتم این بود که یکی از آنها روی یکی دیگر زندگی میکند. دوم این که هر جایی در دنیا منبعی از چیزی وجود دارد که قابل خوردن است و میتواند باعث ادامهٔ زندگی شود. یعنی موجود زنده ای پیدا میشود که از آن استفاده کند و هر چیز کوچکی که باقی میماند یک موجود دیگر آن را میخورد.
نتیجهٔ این مشاهده، حتی اگر به نتیجهگیری درست و حسابی هم نرسد، گنجینه ای از طلاست! باور کنید که نتیجهٔ بسیار جالبی است. فکر کنم خیلی مهم است -دست کم از نظر من- که اگر میخواهید به مردم دیدن و آزمایش کردن را یاد بدهید، به آنها نشان بدهید که از این کارها چیز قابل توجهی بیرون میآید. آن موقع بود که یادگرفتم علم چیست. علم حوصله بود؛ علم شکیبایی بود. اگر نگاه میکردید و مواظب بودید، توجه میکردید و حواستان جمع بود، چیز خوبی گیرتان میآمد، اگرچه نه همیشه.
در جنگل چیزهای دیگری هم یادگرفتم. ما به جنگل میرفتیم، چیزهای زیادی میدیدیم و دربارهٔ آنها با هم حرف میزدیم. راجع به گیاهان، مبارزهٔ آنها برای نور، اینکه چگونه تلاش میکنند تا ارتفاع بیشتری بالا بروند و مشکل بالا بردن آب به ارتفاع بیش از ۱۰ تا ۱۲ متر را حل کنند، گیاهان کوچکی که دنبال نور کمی بودند و این که نور چطور از آن بالا به لای برگها نفود میکرد….
یک روز بعد از دیدن همهٔ اینها، پدرم دوباره مرا به جنگل برد و به من گفت: «در تمام مدتی که به جنگل نگاه میکردیم، فقط نصف آن چیزی را که اتفاق میافتاد می دیدیم. دقیقاً نصف!» گفتم: «منظورت چیست؟» گفت: «ما فقط میدیدیم که چیزها چگونه رشد میکنند؛ ولی برای هر رشد باید به همان اندازه مرگ و فروپاشی هم وجود داشته باشد، وگرنه مواد همیشه مصرف میشوند. درختهای خشک شده با تمام موادی که از هوا، زمین و جاهای دیگر گرفتهاند، آنجا افتادهاند. اگر این مواد به هوا یا زمین برنگردند هیچ چیز جدید دیگری به وجود نمیآید، چون مواد لازم وجود ندارند. به همین علت، باید به همان اندازه، فروپاشی هم وجود داشته باشد.»
از آن به بعد ما در گردشهایمان در جنگل کُندههای پوسیده را میشکستیم و موجودات ریز و قارچهای بامزه ای را میدیدیم که رشد میکردند. او نمیتوانست باکتریها را به من نشان بدهد، ولی اثر نرم کنندهٔ آنها را به من نشان میداد. میدیدیم که چطور جنگل مدام دارد مواد را به یکدیگر تبدیل میکند. چیزهای خیلی زیادی وجود داشت. وصف چیزها به روشهای عجیب و غریب. شاید هم فکر کنید که سرانجام چیزی عاید پدرم شد.
من به MIT رفتم و بعد به پرینستون. به خانه که برگشتم، پدرم گفت: «همیشه دلم میخواست چیزی را بدانم که هیچ وقت ازش سر در نیاوردم. خبُ پسر جان! حالا که علوم را بهت یاد دادهاند، میخواهم آن را برایم روشن کنی.» گفتم: «بله» گفت: «تا آنجایی که میفهمم، میگویند نور وقتی از اتم گسیل میشود که اتم از یک حالت به حالت دیگر میرود؛ از حالت برانگیخته به حالتی با انرژی کمتر.» گفتم: «درست است.» گفت: «و نور نوعی ذره است: فوتون. فکر میکنم به آن فوتون میگویند» گفتم: «بله» ادامه داد: «پس اگر فوتون موقعی که اتم از حالت برانگیخته به حالت پایینتر میرود از آن بیرون بیاید، باید در حالت برانگیخته در اتم وجود داشته باشد.» گفتم: «خُب، نه!» گفت: «خُب، پس چطوری توجیه میکنی که فوتون میتواند از اتم بیرون بیاید بدون اینکه در حالت برانگیخته در آن باشد؟» چند لحظه فکر کردم و گفتم: «متأسفم، نمیدانم و نمیتوانم توجیهش کنم.»
بعد از آن همه سال که سعی کرده بود چیزی را به من یاد بدهد، از این که به نتیجه ای چنین ضعیف رسیده بود خیلی ناامید شد. داشتن گنجینه ای از انبوه معلومات که بتواند از نسلی به نسل دیگر منتقل شود چیز جالبی است. اما یک آفت بزرگ دارد: امکانش هست که ایدههایی که منتقل میشوند زیاد برای نسل بعدی مفید نباشند. هر نسلی ایدههایی دارد، اما این ایدهها لزوماً مفید و سودمند نیستند. زمانی میرسد که ایدههایی که به آرامی روی هم تل انبار شدهاند، فقط یک مشت چیزهای عملی و مفید نباشند؛ انبوهی از تعصبات و باورهای عجیب و غریب هم در آنها وجود داشته باشند.
بعد از آن، راهی برای دوری از این آفت کشف شد و آن راه، تردید در مورد چیزی است که از نسل گذشته به ما منتقل شدهاست. جریان از این قرار است که هر کس به جای اطمینان به تجربیات گذشته، تلاش کند تا موضوع را خودش تجربه کند و این است آنچه «علم» نامیده میشود؛ نتیجهٔ اکتشافی که ارزش امتحان کردنِ دوباره با تجربهٔ مستقیم را دارد، و نه اطمینان به تجربهٔ نسل گذشته. من آن را این گونه میبینم و این بهترین تعریفی است که میدانم.
قشنگیها و شگفتیهای این دنیا با توجه به تجربههای جدید کشف میشوند. اِعجاب از چیزهایی که برایتان گفتم: اینکه چیزها حرکت میکنند چون خورشید میتابد. (البته همه چیز به خاطر تابیدن خورشید حرکت نمیکند؛ زمین مستقل از تابیدن خورشید میچرخد و واکنشهای هسته ای میتوانند بدون توجه به خورشید انرژی تولید کنند و احتمالاً آتشفشانها را چیزی جز تابیدن خورشید به تلاطم و خروش درمیآورد)دنیا پس از آموزش علوم متفاوت تر به نظر میرسد. مثلاً درختها از هوا ساخته شدهاند. وقتی میسوزند به هوا برمی گردند. در گرمای شعله، گرمای خورشید آزاد میشود. این گرما در تبدیل هوا به درخت در آن نهفته شده بود. در خاکستر درخت بخش کوچکی باقی میماند که به خاطر هوا نیست، بلکه از زمین به آن اضافه شده بود. همهٔ این چیزها قشنگند و علم بهطور اعجازآمیزی سرشار از همهٔ این هاست. آنها الهام برانگیزند و میشود آنها را به دیگران هم بخشید.
ما خیلی مطالعه میکنیم و در طی آن مشاهداتی انجام میدهیم، فهرستهایی فراهم میآوریم، آمارهایی میگیریم و خیلی کارهای دیگر. اما علم واقعی از این راه به دست نمیآید و معلومات حقیقی از این کارها بیرون نمیزند. اینها فقط قالب تقلیدی علم هستند. مثل فرودگاههای جزایر دریای جنوب با برجهای رادیویی و چیزهای دیگری که همه از چوب ساخته شده بودند. ساکنان جزیره آمدن هواپیماهای بزرگ را انتظار میکشیدند. آنها حتی هواپیمایی چوبی به شکل هواپیماهایی که در فرودگاههای خارجی دیده بودند ساخته بودند. اما هواپیمای چوبی آنها پرواز نمیکرد!
شما معلمهایی که در پایین هرم به بچهها درس میدهید، شاید بتوانید بعضی وقتها دربارهٔ متخصصان شک کنید. از علم یاد بگیرید که باید به متخصصان شک کنید. در واقع، میتوانم علم را جور دیگری هم تعریف کنم: علم اعتقاد به ناآگاهی متخصصان است.
وقتی یک نفر میگوید «علم این و آن را یاد میدهد.» کلمه را درست به کار نبردهاست؛ علم چیزی یاد نمیدهد، تجربه است که به ما یاد میدهد. اگر به شما بگویند «علم این و آن را نشان دادهاست.» میتوانید بپرسید که «علم چطور آن را نشان دادهاست؟ چطور دانشمندان فهمیدهاند؟ چطور؟ چه؟ کجا؟» نباید بگوییم «علم نشان دادهاست.»، باید بگوییم «تجربه این را نشان دادهاست.» و شما به اندازهٔ هر کس دیگر حق دارید که وقتی چیزی دربارهٔ تجربه ای میشنوید، حوصله داشته باشید و به تمام دلایل گوش فرا دهید و قضاوت کنید که آیا نتیجهگیری درست انجام شدهاست یا نه.
در زمینههایی که آن قدر پیچیدهاند که علم واقعی نمیتواند کار خاصی بکند، باید به نوعی حکمت قدیمی، نوعی درستکار بودن تکیه کنیم. میخواهم این فکر را در معلمها القا کنم که به اعتماد به نفس، عقل سلیم و هوش طبیعی امیدوار باشند. پس … ادامه بدهید. متشکرم!
سلام
حق با شماست!
متن اصلاح شد. از توجهتون سپاس گزارم.
“What is Science?”, presented at the fifteenth annual meeting of the National Science Teachers Association, in New York City (1966) published in The Physics Teacher Vol. 7, issue 6 (1969)
و البته یک عذرخواهی به خاطر بی دقتی خودم!
[…] است که تاکنون برخی از آنها ترجمه شدهاند، از جمله: «علم چیست؟» و «فضای زیادی در سطوح پایین وجود […]
سلام
من 5 رو انتخاب میکنم
There’s Plenty of Room at the Bottom
و به نظرم یه وقت واسه اتمام ترجمه ها قرار بدین (هر چند طولانی باشه ولی به کار نظم میده)
در ضمن من میتونم در آخر کل 13 بخش رو تبدیل به یه پی دی اف فشرده کنم تا نسخه ای مثل نسخه ی انگلیسیش به زبان فارسی داشته باشیم
و اینکه لطفا از مترجما بخواید که قبل از پی دی اف کردن و کارایی که دیگه نشه ادیت کرد فایل رو, یه نسخه ازش نگه دارن واسه روز مبادا
شاید بتونیم یه روز اونو به چاپ برسونیم!
سلام
این یک مقالهی خیلی معروف هست و قبلا ترجمه شده. لطفا یه دونه دیگه انتخا کنید.
زمان تحویل ترجمهها با مترجمها هماهنگ شده 🙂 همین طور قرار شده که فایلها رو به صورت قابل ویرایش بهمون بدند.
[…] از دنبالکنندگان سیتپور هستین لابد با فاینمن تا حالا آشنا شدین. ریچارد فاینمن بدون اغراق یکی از […]
در “قرنطینه” نشستیم و تلمذ کردیم
sitpor از تو شده خوش همه ی روز و شبم
شهد “فیزیک” و “ریاضی” لب ما شیرین کرد
جهد “عباس کریمی” عسل است و رطبم
عالی هستید
زنده باد
بهار۹۹
سلام. خیلی ممنونم :))
ایام به کام
[…] مورد علم، شبهعلم، روش و تحول ساختارش، ارتباطگری و […]
[…] «علم چیست؟» […]