همه ما اسم گالیله رو شنیدیم و میدونیم که یکی از تاثیرگذارترین فیزیکدانانهای تاریخه. اثر معروف گالیله «دیالوگو» در مورد این ایده است که خورشید مرکز منظومه شمسیه که خب همین حرفها هم پای گالیله رو به دادگاه تفتیش عقاید باز کرد. با این وجود، گالیله نه تنها در زمینه فیزیک و ریاضی که در زمینههای دیگهای هم اهل تحقیق و پژوهش بوده و گاهی هم سوالهای خیلی مهمی پرسیده و به بعضیهاشون هم تونسته جواب بده. یه مثال خیلی مهم، الگوی تغییر میزان سوختوساز پایه (متابولیسم) حیوانات به نسبت وزنشونه. در واقع سوال اینه که وقتی در گونههای مختلف وزن حیوونی دو برابر میشه مقدار سوخت و سازش چند برابر میشه؟ جواب این سوال به یک مسئله خیلی مهم مقیاسی در سامانههای زیستی برمیگرده. چیزی که بعد از گذشت چند قرن، تازه دانشمندا موفق شدن توضیحی برای این کار پیدا کنند! نوع وابستگی سوخت و ساز به وزن حیوونا همون چیزیه که امروز به قانون Kleiber معروفه.
خب این خیلی جالبه که گالیله در اون سالها تونسته به اینچیزها فکر کنه و سوالهای مهمی خارج از فیزیک و ریاضیات مطرح کنه و به کمک شناخت و مهارتمناسبی که در این زمینهها داشته سعی کرده مسئلهای خارج از تخصص اصلیش رو به میزان قابل توجهی جواب بده. بینش عمیقی که گالیله، نیوتون یا ریچارد فاینمن داشته همیشه زبانزد جامعه علمی بوده. بینشی که گاهی فقط منجر به این شده که سوالهای بسیار خوبی مطرح کنند. به قول کارل سیگن، «ما جهان خود را با شهامت پرسشها و عمق پاسخهایمان درخور میسازیم.»
مستقل از زمان گذشته که یک سری همهچیزدان معروف مثل ابنسینا وجود داشته در تاریخ مدرن هم که ما مفاهیمی مثل دانشگاه و تخصص دانشگاهی داریم باز اسم افراد دیگهای شنیده میشه که به مسائلی خارج از تخصص اصلیشون پرداختن و در نهایت موفق شدن که اونها رو به خوبی توسعه بدن. مثلا، اگه فیلم ذهن زیبا رو دیده باشین میدونید که جان نش، ریاضیدون معروف، برنده جایزه نوبل در اقتصاده یا مثلا جان فوننویمان هم در توسعه ریاضیات و فیزیک مشارکت جدی داشته و هم در علوم کامپیوتر و اقتصاد! اسم نوآم چامسکی رو هم که این روزا دیگه همه شنیدیم؛ چامسکی پدر علم زبانشناسی مدرنه که این روزها بیشتر از هر چیزی به عنوان یک منتقد جدی سیاستهای امریکا شناخته میشه و حرفش هم در بین اهل فن خریدار داره. خلاصه این که آدمها سعی کنن با توجه به دانش و مهارتهایی که در زمینه تخصصیشون دارن سراغ بررسی یا حل مسئلههای دیگه در بقیه حوزهها برن چیز عجیبی نیست. توی پست معرفی کتاب «قوانین عمومی موفقیت» باراباشی گفتیم که این تحقیقات عموما توسط افرادی انجام شده که زمینه تحقیقاتشون چیزهایی مثل فیزیک و علوم داده بوده نه مثلا مدیریت یا روانشناسی! در واقع لازلو باراباشی، نویسنده کتاب، به کمک همکارانش با استفاده از روش علمی سعی کرده راهی برای مطالعه کمی میزان موفقیت افراد یا شرکتها در موضوعات مختلف پیدا کنه و به نتیجهگیری معقولی برسه. نتایج این تحقیقات توی مجلههای معتبر علمی چاپ شده و خلاصهای از اونها رو باراباشی در کتاب عامهپسندی منتشر کرده. اگه کنجکاویتون در مورد این ماجرا زیاد شد پیشنهاد میکنیم حتما قسمت ۲۸ام پادکست بیپلاس که خلاصه این کتاب رو تعریف میکنه رو گوش کنید.
اگه همه این داستانها رو هم بذاریم کنار، عصری که ما توش زندگی میکنیم عصر توسعه علوم بینرشتهایه. این روزها مرتب میشنویم که مثلا فیزیکدانها و ریاضیدانها در بازارهای مالی مشغول فعالیت هستند یا اینکه زیستشناسها و روانشناسها در یک پروژه مشترک مشغول مطالعه مسائلی پیرامون عملکرد مغز انسان هستند. اصلا این روزها وقتی اسم نوروساینس برده میشه به طور مشخص در مورد یک حوزه کاملا بین رشتهای صحبت میشه که متخصصهایی از رشتههایی مثل ریاضی، علوم کامپیوتر، فیزیک، آمار، زیستشناسی، روانشناسی، پزشکی و رشتههای مختلف مهندسی دور هم جمع شدند و به کمک همدیگه مشغول تحقیق و پژوهش هستند تا از کار مغز و رفتار انسان سر در بیارن. از طرف دیگه زیاد از جاهای مختلف شنیدیم که اضافه کردن آدمهای جدید و بعضا خیلی دور از رویه یه شرکت منجر به این میشه که ایدههای خلاقانه بیشتری شکل بگیره و در نهایت انگار شرکتهای بزرگ بدشون هم نمیاد که آدمهای خارج از چارچوبهای رایج کسب و کارشون رو استخدام کنند. اون قدرها هم البته دور از عقل نیست این کار؛ شما اگه واقعا نیاز دارید که به چیزی جور دیگهای نگاه کنید باید یا سعی کنید که از شر همه چارچوبهای شکل گرفته در ذهنتون بعد از سالها آموزش حرفهای خلاص بشین که خب این کار خیلی سختیه یا اینکه از آدمهایی که ذهنیت متفاوتی دارن دعوت کنید تا به چالش پیش اومده فکر کنند و راه حلی ارائه کنند. بالاخره گاهی برای رسیدن به جایی که هرگز نبودیم مجبوریم راههایی رو طی کنیم که تاحالا نرفتیم دیگه، نه؟!
اما، این فقط یک طرف ماجرا است! در حقیقت طرفی که اتفاقا این روزها زیاد ازش صحبت میشه و به ظاهر مردم هم ازش استقبال میکنند. عموما هم همه جا در مورد خیر و برکتی که پشت این مدل کارهای بینرشتهای و میانموضوعی قرار داره صحبت میشه. ای کاش همیشه هم این جوری بود، ولی خب اگه یکمی با دقت بیشتری نگاه کنیم متوجه میشیم اینکه این جور مواقع ماجرا ختم به خیر نمیشه که هیچ، تازه این طرف در واقع طرف پر از ریسک ماجراست! یکی از چالشهای جدی این رهیافت اینه که آدمهایی که در زمینهای تخصص دارن در مورد زمینه دیگه شروع به اظهار نظر میکنن در حالی که به جهلشون نسبت به پیشزمینههای اون مسئله واقف نیستند و فکر میکنند که کاملا حق با اونهاست در حالی که یا تحلیلشون غلطه یا به نتیجهگیری اشتباهی میرسند. به افرادی که در زمینهای خارج از تخصص اصلیشون اظهار نظر غلط میکنند اصطلاحا متجاوزان معرفتی میگن؛Epistemic trespassers
به عنوان مثال، لینوس پاولینگ از بنیانگذران شیمی کوانتومی و زیستشناسی مولکولی رو در نظر بگیرین. ایشون برنده دو جایزه نوبله؛ یکی در شیمی و یکی در صلح. هر دو جایزه هم به صورت انفرادی برده و نه اشتراکی؛ افتخاری که دیگه نصیب هیچ کس نشده. مجله نیوساینتیست یک بار نوشت که پاولینگ یکی از ۲۰ دانشمند برتر تمام دورانه، یا مثلا جاهای دیگه میشه دید که در ردهبندی تاثیرگذارترین دانشمندان تاریخ تا قبل قرن ۲۱، پاولینگ رتبه ۱۶ رو داشته. خلاصه کارنامه کاری ایشون جوریه که همیشه میشه به افتخارشون کلاه از سر برداشت!
نکته جالب اما اینه که این بزرگوار اواخر عمرش ادعا میکرد که مصرف زیاد ویتامین C میتونه بیماریهایی مثل سرطان یا سرماخوردگی رو درمان کنه و خیلی هم دو دستی چسبیده بود به این ادعا! جامعه درمان و پزشکی اما برای این حرف پاولینگ اصلا ترهای خورد نمیکرد چون این ادعا اصلا با نتایج پژوهشهای مختلف جور در نمیاومد! بدتر اینکه در حالی که جامعه علمی پاولیگ رو سر این قضیه یک crackpot (آدم روانی) میدونست، ایشون جامعه پزشکی رو متهم به کلاهبرداری و بیدقتی در علم میکرد! منفعت حرف پاولینگ فقط برای شرکتهای داروسازی بود تا از این موقعیت سواستفاده کنند و ویتامین سی بیشتری رو به مردم غالب کنند؛ بالاخره پاولینگ فقط برنده جایزه نوبل نبود، ایشون آدم صاحب اسم و رسمی در زمینه شیمی و بیوشیمی بود و دیگه چه برندی بزرگتر از اسم پاولینگ برای ترویج فرهنگ استفاده از ویتامین سی؟!
وجود اختلاف نظر توی علم چیزی عجیبی نیست. اصلا علم به کمک همین اختلاف نظرها و بحث و بررسیهای بیشتره که پیشرفت میکنه و جلو میره. اما وقتی مسئلهای مثل اثربخشی ویتامین سی روی بیماریهایی مثل سرماخوردگی یا سرطان از دایره متخصصها خارج میشه و تبدیل میشه به یک مسئله مورد گفتوگو در بین غیرمتخصصها و در بین مردم میچرخه اون موقع دیگه کنترلش از دست متخصصهای اون حوزه خارجه و حتی میتونه منجر به بحرانهای مختلف درمانی یا اجتماعی بشه. مشکل دیگه اینه که وقتی همچین چیزی اینقدر رویکرد مالی و منفعتی پیدا میکنه افکار عمومی به شدت تحت تاثیر قرار میگیره و اون موقع دیگه قانع کردن توده مردم برای تغییر یک رویه درمانی تقریبا به یک امر محال تبدیل میشه.
همه این مشکلات از اینجا شروع میشه که لینوس پاولینگ به خاطر شهرتش یک گفتمان علمی نادرست رو به ساحت اجتماعی میاره و با این کار دیگه فقط یک متجاوز معرفتی نیست چون عواقب کارش میتونه به سلامت چندین نسل از یک جامعه هم آسیب بزنه! سرانجام این ماجرا این میشه که پاولینگ در مرتبه اول یک متجاوز معرفتی شناخته میشه و اعتماد متخصصین رو از دست میده و دیگه در جوامع علمی حرفش جدی گرفته نمیشه. در مرتبههای بعدی پاولینگ با تلاشش در ترویج ادعای نادرستش به سلامت جامعه آسیب میزنه. نکته مهم اینه که این آسیب فقط آسیب درمانی نیست؛ از اونجا که بعد از گذر زمان مردم کمکم متقاعد میشن که حرف پاولینگ چرند بوده، سرانجام کار پاولینگ منجر به از بین رفتن اعتماد عموم مردم به متخصصها میشه. خیلی از اوقات اشتباههای دانشمندا میتونه عواقب جدی برای خود علم داشته باشه و این چیز خیلی بدیه. یکی از نکتههای خیلی مهم در رویارویی دانشمندان با عموم مردم اینه که آیا دانش و مهارت لازم برای ارتباط برقرار کردن با مردمی که متخصص نیستند و فکر و ذهنشون هزار جا هست رو دارن یا نه! هر دانشمندی به صرف متخصص بودن شایستگی لازم برای گفتوگو با مردم رو نداره. همینطور دانشمندان حق تصمیمگیری برای مردم رو هم ندارند.
دانشمندها باید خودشون رو موظف کنن که در برخورد با جامعه ملاحظاتی رو رعایت کنند که معمولا در جمعهای تخصصی خودشون زیاد مهم نیست چون فرهنگ رایج در اونجا فرهنگ شک و بررسی بیشتره ولی در بین مردم رهیافت عموما بر شنیدن، اعتماد کردن و عمل کردنه. برای همین از بین دانشمندان، اونایی که شهرت بیشتری پیدا میکنن باید خیلی بیشتر مراقب حرفهایی که در جمعهای عمومی میزنن باشن. مثلا آقای نسیم طالب نویسنده کتاب مشهور (ولی نه کاملا علمی) «قوی سیاه» گاهی در توییتر اظهار نظرهایی میکنه که درست یا دقیق نیستند و با اینکه متخصصهای دیگه گوشزد میکنن که این حرفا اشتباهن ولی به خاطر شهرت زیاد نسیم طالب حرفهای مخالف اون ادعاها دیده نمیشه و مردم نمیتونن قضاوت درستی داشته باشن. روش حرفهای و اخلاقی اینه که طالب این مدل گفتوگوها رو داخل محافل علمی نگه داره و از چیزی که هنوز مطمئن نشده و بعضا تخصصی هم درشون نداره با این میزان از اعتماد به نفس صحبت نکنه.
حکایت پاولینگ با اینکه مثال خیلی خاصیه اما این مدل اتفاقها راستش کم رخ نمیده؛ زیاد میبینیم که کسایی که در زمینهای متخصص هستند به این باور میرسند که در زمینه یا زمینههای دیگه هم متخصص و صاحب نظر هستن! مثلا ریچارد داوکینز چپ و راست در مورد دین حرف میزنه بدون اینکه واقعا بلد باشه چیزی در اون زمینه. و این حرفی نیست که ما بزنیم، حرفیه که متخصصهای مربوط به دین و فلسفه میگن. چون اگه ما هم بدون داشتن تخصص بخوایم داوکینز رو نقد کنیم دچار تجاوز معرفتی میشیم! مسئله اینه که در بین اهل فن، اظهارات آقای داوکینز در مورد دین یا فلسفه پذیرفته شده نیست. یا مثلا مروج معروف علم، نیل دگراس تایسون، هر از گاهی اظهار نظرهایی در مورد فلسفه میکنه در حالی که اهل فن بارها گفتن ایشون واقعا سر در نمیاره از چیزی که میگه! در بین دانشمندان رشتههای مختلف، اظهار نظری فلسفی یا تاریخی غلط رو هم زیاد میبینم. مثلا توی ایران خودمون هم شده که مثلا استاد فیزیک معروفی در مورد تاریخ علم یک سری چیزها رو تحلیل و بررسی کرده و بعدا متخصصهای تاریخ علم حرف طرف رو رد کردن و گفتن که ایشون شواهد کافی رو مد نظر قرار نداده یا اینکه با دونستن شواهد چون مهارتهای کافی برای رسیدن به یک نتیجهگیری درست رو نداشته از مسیر عدالت خارج شده و حرفهای جانبدارانهای زده. اما خب اون استاد اونقدرها به خودش مطمئنه و به واسطه سن و سالش خودش رو عالم به اکثر چیزها میدونه که بدون هیچگونه فروتنی حرفهای به خودش اجازه تجاوز معرفتی به تاریخ علم رو میده!
خیلی مهمه بدونیم مهارتهای ما به راحتی قابل تعمیمدادن یا منتقل کردن به رشتههای دیگه نیستند! هیچ گارانتی وجود نداره که فیزیکدانها بتونن همه مسائل شیمی رو حل کنند یا اینکه در مورد مسائل مالی اظهار نظرهای درستی داشته باشن بدون اینکه چیزهای جدیدتری یاد بگیرن و به جعبه ابزارشون اضافه کنن. بعضیها تصورشون اینه که گاهی اوقات افراد با متخصص شدن در زمینهای نه تنها به یک رشته خاص مسلط شدند که اونا به خاطر توانایی تفکر نقادانهشون میتونن سایر حوزهها رو هم خیلی بهتر درک کنند. این حرف در ذاتش اشتباهی نیست راستش. اما مردم معمولا در مورد میزان این درک دچار توهم میشن و خیلی بیشتر از چیزی که واقعا اتفاق افتاده روی خودشون حساب باز میکنند! تحقیقات مختلفی انجام شده که لزوما مهارتهای افراد قابل گسترش یا انتقال نیستن و خیلی از اوقات افراد در رویارویی با مسائل خارج از تخصصشون به راحتی در دام خطاهای شناختی میافتن.
وقتی شما تنها ابزاری که داری چکشه، اون موقع همه چیز رو شبیه به میخ میبینی!
Epistemic Trespassing, Nathan Ballantyne
گاهی از اوقات متخصصان یک حوزه به گمان خودشون مسائل یک حوزه دیگه رو خوب درک کردن و برای تحلیلش راه حلی بلدن. در صورتی که اونها فقط دارن با مدل ذهنی خودشون به یک مسئله خارج از اون مدل فکر میکنند. تحقیق جالبی انجام شده در این مورد که بخشیش این جوری بود که در یک مدرسه متوسطه (راهنمایی) به بچهها یک مسئله ریاضی دادن که فرض کنید داخل یک کشتی ۲۶ بز و ۱۰ گوسفند وجود داره، حالا حساب کنید که ملوان اون کشتی چند سالشه؟! جالبه که ۷۵٪ بچهها جوابهای عددی تحویل دادن. یعنی بدون اینکه تعجبی کرده باشن مشغول شدن و از دل این دو تا عدد یه عدد دیگه به دست آوردن. از اون جالبتر وقتی از یکی از دانشآموزها پرسیده شده که چی شد که جواب دادی ۳۶ گفته بوده که خب این کاریه که همیشه ما توی این مسائل باید انجام بدیم دیگه، دو تا عدد داریم باید جمعشون کنیم؛ این مسئله آسونی بود من تونستم این دو تا عددو سریع جمع بزنم!
برای همینه که در هر زمینهای داشتن شواهد و مهارتهای کافی برای رسیدن به یک نتیجهگیری خیلی مهمه. مثلا دانشجوهای کارشناسی هر رشتهای عموما شواهد زیادی دارن در مورد کلیت رشتهای که دنبال میکنند. در حقیقت اونها دانشی رو به واسطه شنیدن و خوندن در مورد چیزهای مربوط به رشتهشون میدونن ولی لزوما دونستن اینچیزها به این منجر نمیشه که بتونن به هر سالی جواب بدن. چرا که شما هم باید یک سری چیزها رو بدونی و هم باید راه رسیدن از اون چیزها به نتایج جدیدتر رو هم یادگرفته باشی. این فرق اساسی یک متخصص با یک تازه کاره. حالا اگه متخصصی بدون داشتن شواهد یا مهارتهای کافی پاشونو بیش از گلیمش دراز کنه بازم با اون دانشجوی تازهکار هیچ فرقی نداره و زیر پرچم «متجاوزان معرفتی» قرار میگیره.
نکته دیگهای که خیلی راحت میتونه گریبانگیر متخصصها بشه اثر دانینگ–کروگره. این اثر در واقع نوعی سوگیری شناختی در افراد غیرحرفهای توی هر زمینه خاصه که از توهم برتری رنج میبرند و به اشتباه، توانایشون رو خیلی بیشتر از چیزی که هست ارزیابی میکنند. معمولا افراد حرفهای و با تجربه، گرایش بیشتری به دستکمگرفتن شایستگی خودشون دارن و معمولا این جوری تصور میکنن که اگه کاری که برای اونا آسونه پس حتما برای بقیه هم آسون بوده. به عبارت دیگه این جور آدما همیشه به این فکر میکنند که اگه به ذهن من فلان ایده رسیده احتمال زیاد به ذهن یکی دیگه هم میتونه رسیده باشه، پس بهتره یکمی بیشتر فکر کنم در مورد این مسئله. برای همین این جور آدمها کمتر به خودشون مطمئن هستند و معمولا با یک فروتنی خاصی در مورد چیزهایی که میدونند صحبت میکنند. گاهی از اوقات متخصصهای رشتهای همین که یه مقدار خیلی کمی از رشته دیگه میدونن دچار این اثر میشن و خودشون رو محق میدونن که درست مثل کسی که سالها توی اون رشته زحمت کشیده خودشون رو صاحب نظر بدونن. به قول شاعری، آن کس که نداند و نداند که نداند/در جهل مرکب ابدالدهر بماند!
فراموش نکنیم که منظور ما این نیست که آدمها حق ندارن در مورد چیزی که تخصصشون نیست نظر داشته باشن. هر کسی میتونه به چیزهای مختلف فکر کنه و یک نظر دست اولی داشته باشه. اما همیشه موقع ابراز و اظهار نظرهامون باید مراقب باشیم که با چه میزان دقتی داریم صحبت میکنیم. یا ممکنه وقتی ما وارد مسئلهای در خارج از حیطه تخصصیمون میشیم و شروع به دستورزی با اون رو میکنیم این حس رو پیدا کنیم که درک درستی ازش پیدا کردیم. اما با این وجود باز هم باید صبوری پیشه کنیم و تا زمانی که مطمئن نشدیم درک درستی پیدا کردیم نباید الکی در موردش صحبت کنیم. یادمون باشه ما میتونیم وقتمون رو صرف خیلی کارها کنیم. هر شخصی آزاده که هر جوری که دوست داره وقتش رو صرف مطالعه چیزها کنه اما این به این معنی نیست که شخص باید نتایجش رو هم لزوما منتشر کنه. گزارشهای زیادی وجود داره که نیوتون وقت زیادی رو صرف بررسی کتاب مقدس و همینطور کیمیاگری کرده. نیوتون کنجکاو بوده و در اون زمان دوست داشته بدونه که چه چیز جالب یا قابل توجهی اونجا وجود داره. اسنادی وجود داره که نیوتون به شدت به مطالعه روشهای کیمیاگری پرداخته. اما چیزی که در نهایت مهمه اینه که نیوتون هیچ موقع در این زمینهها چیزی منتشر نکرده.
سوالی که یه نفر ممکنه بپرسه اینه که این مرزبندیهای علم اونقدرا هم که گفته میشه واضح نیست. خیلی از اوقات سوالهای مشابهی در زیستشناسی مولکولی و بیوشیمی وجود داره و نمیشه انتظار داشت که این مسئله فقط برای یک تخصص معنی داشته باشه. یا اینکه با گذر زمان، دامنه مسائلی که به یک علم خاص مربوط میشه رشد میکنه. مسائلی که زیر پرچم فیزیک در قرن ۱۸ میلادی قرار میگرفتن با مسائلی که در قرن ۲۱ام برای فیزیکدانها مطرح هستند یکسان نیست. فیزیک امروز خیلی خیلی سوالات متنوعتری رو نشونه گرفته. یا اصلا ممکنه کسی بگه اصلا این طبقهبندی علوم رو ما انجام میدیم و طبیعت اصلا براش مهم نیست که ما چه اسمی بهش نسبت میدیم و در نهایت کار خودشو انجام میده. یا به قول ریچارد فاینمن «اگر مغز کوچولوی ما،محض راحتی خودش، این جام شراب را، این عالم را به بخش هایی تقسیم میکند – به فیزیک، زیست شناسی، زمین شناسی، اخترشناسی، روان شناسی و غیره – یادتان باشد که طبیعت خودش از آن خبر ندارد!»
همه این حرفها درسته اما ربط چندانی به بحث ما نداره راستش. بذارین از آخر به اول بگیم؛ این که ما پدیدههای مختلف رو در شاخههای مختلف علم بررسی میکنیم برمیگرده به تلاش اجتماعی بشر برای درک پدیدههای مختلف. سالها دانش و تجربه انباشته شده دست به دست شده تا به بشر امروز رسیده. فیزیک حاصل سالها تلاش برای درک پدیدههای خاصی بوده که نتیجهش یک سری شواهد و یک سری ابزار و مهارت شده. به عنوان مثال برای فیزیکدانها همونقدر که مهم بوده تا ابزارهای دقیق اندازهگیری بسازند براشون مهم بوده که روشهایی برای اندازهگیری و تحلیل دادههاشون هم داشته باشند. فیزیکدانها بعد از سالها تجربه یاد گرفتن که با ابزارهای ریاضی به خوبی کار کنند. در صورتی که از اون طرف جامعهشناسها با ابزارهای خاص خودشون بعد از گذشت سالها موفق شدن که به درک معقولی نسبت به پدیدههای اجتماعی برسن. به همین خاطره که تفاوت جدی وجود داره بین شواهد و مهارتهای هر شاخه از علم و خوبه که به تجربههای طولانی بشر احترام گذاشت و همزمان دست از کنجکاوی برنداشت و به دنبال ابزارهای جدید و راههای جدید برای شناخت بهتر طبیعت بود. برای همین یک فیزیکدان با توجه به شواهد و مهارتهایی که داره شاید برای حل مسئلهای در شیمی باید تلاش کمتری کنه تا برای حل مسئلهای در جامعهشناسی. خیلی مهمه که شواهد بیشتری کسب کنیم و بتونیم مهارتهامون رو گسترش بدیم تا بتونیم مسائلی خارج از حوزهی تخصصی خودمون رو حل کنیم. در مورد دو مورد قبلی هم وضع بر همین منواله: چیزی که مهمه اینه که با فراهم کردن شواهد و مهارتهای لازم به نتیجهگیری برسیم که اجماع علمی برای اون حاصل بشه.
نکته دیگهای هم که باید توجه کنیم اینه که در هر شاخهای از علم، همیشه مسائل بازی وجود داشته که مدتها کسی جوابشون رو نمیدونست. مثلا با اینکه به ظاهر مشخص بود که اثبات قضیه آخر فرما مسئلهای در ریاضیاته اما تا مدتها ریاضیدانها نمیدونستن شواهدشون برای حل کردن این مسئله کمه یا مهارتها و ابزارشون! برای همین شما دیگه حساب کنید وقتی آدم مسئلهای خارج از حوزه تخصصیش رو نشونه میگیره ممکنه چه خطرهایی در کمینش باشه! گاهی از اوقات سوالهایی در علم مطرح میشه که دقیقا مشخص نیست که این سوال برای چه رشتهایه! مثلا ممکنه سوالی ابتدا فلسفی به نظر برسه ولی با گذر زمان تبدیل به یک سوال جریان اصلی فیزیک بشه یا اینکه پرسشهایی که زمانی توسط روانشناسها مطرح شده در نهایت تبدیل به پرسشهایی در زمینه دیگهای شده. همینطور پیشرفت سایر علوم هم میتونه به نوع و شکلگیری سوال در یک حوزه خاص هم اثر بذاره. یک نمونه خیلی مشخص برمیگرده به زمانی که فیزیک کوانتومی شکل گرفت. با توسعه فیزیک کوانتومی سوالهای زیادی در شیمی، زیستشناسی و فلسفه یا شکل گرفتند یا اینکه به شکل متفاوتی پرسیده شدند. گاهی ممکنه از ابتدا اصلا مشخص نباشه که سوالی رو چه کسایی باید جواب بدن. گاهی نیازه که شواهد بسیار زیادی یا ابزارهای بسیاری جدیدی توسعه داده بشه تا مسئلهای رو بشه حل کرد. به قول تری تائو ریاضیدان بزرگ، در ریاضیات گاهی از اوقات میتونیم حدس بزنیم که احتمالا بعضی از مسائل به زودی قابل حل نیستند چرا که ابزارهای مناسبی برای حلشون هنوز وجود نداره.
اگه نگاه کنیم به ۲۰ سال پیش، چیزی به اسم علم شبکه وجود نداشت. اما امروز یک رشته جدید ایجاد شده که ابزارهایی از رشتههای مختلف رو گرداوری کرده و به کمک شواهد جدیدتر داره به حل بعضی از پرسشهای بشر کمک میکنه. مثال واضحش هم اینه که چه طور میشه یک دنیاگیری مثل وضع موجود رو کنترل کرد. با شروع همهگیری کرونا این مسئله بیش از پیش مطرح شد که چه کسی میتونه وضع موجود رو بهبود ببخشه؟ آیا این ویروسشناسان یا پزشکان هستن یا شرکتهای داروسازی که می تونن وضع موجود رو کنترل کنن یا اینکه مسئله ابعاد جدیتر دیگهای هم داره؟! خب ما میدونیم که بیماری در مقیاس فردی مربوط میشه به بیمار و بیماری و بعدتر که بیماری در یک جامعه در حال پخشه دیگه این تبدیل میشه به یک مسئله اجتماعی که تبعات روانی و اقتصادی هم میتونه داشته باشه. برای درک این دنیاگیری ما همزمان نیاز داریم که هم بیمارستانهای مجهز و کادر درمان خوبی داشته باشیم و هم داروها و واکسنهای کارآمد داشته باشیم. اما این همه راه حل نیست. شیوه مدیریت وضع موجود نیازمند ابزارهای پیشرفته ریاضی و اطلاعات به روز و با وضوح بالاست. برای همین وقتی که مسائل پیچیدهتر میشن راه حلشون ممکنه نیاز به زمان برای پیدا کردن شواهد بیشتر و/یا ابزارها و مهارت مدرنتری داشته باشه. به عبارت دیگه گاهی باید زمان زیادی بگذره تا مهارتهای ما قابل انتقال به مسائل پیچیده باشن.
ما باید خیلی مراقب باشیم وقتی در مورد چیزی که موضوع تخصصمون نیست حرف میزنیم. همیشه باید شک کنیم که آیا واقعا من به میزان کافی میدونم در مورد این سوال؟ و اگه میدونم آیا مسیر درستی رو طی میکنم؟ آخر سر اینکه خب برم پیش چند نفر متخصص در اون رشته و با اونا صحبت کنم و نظر اونها رو بدونم. خلاصه که خوبه مراقب باشیم که کی و کجا و چقدر پامونو دراز کنیم!
یک دانشمند باید پیش از هر چیز، دانش تمام و کمالی از بعضی موضوعات داشته باشد. بنابراین از او معمولا این انتظار میرود که در مورد موضوعی که در آن زمینه خبره نیست چیزی ننویسد. این کار به عنوان یک بزرگمنشی سخاوتمندانه تلقی میشود.
اروین شرودینگر – حیات چیست؟!
منظور شرودینگر از بزرگمنشی سخاوتمندانه اینه که افراد برجسته باید با مهربانی و سخاوت زیادی با افرادی که به اندازه اونها متخصص نیستند برخورد کنند تا با این کار افراد بتونن نظراتشون رو مطرح کنن و نتیجه درستی از بین بحثهاشون حاصل بشه. این سبب میشه که متخصصهای حوزههای دیگه که آماتور به حساب میاین توی رشته جدید با راحتی بیشتری بتونن گفتمان پرفایدهای داشته باشن.
But who will guard the guardians
نکته آخر اینه که همیشه علم بر اساس تصمیم جامعه علمی پیشمیره. چیزی که بهش میگن اجماع! همیشه این جامعه علمیه که تلاش میکنه ایدههای جدید رو قبول یا رد کنه و در واقع تنها راه عملیاتی برای حفظ و حراست از علمه. با این وجود جامعه علمی هم همیشه درستترین تصمیمات رو نگرفته. ممکنه در بعضی زمینهها جامعه کنونی موضوعی رو کم اهمیت یا حتی بیاهمیت جلوه بده و بهایی به اون موضوع نده. مثال بسیار معروف این ماجرا برخورد جامعه علمی با لودویگ بولتسمانه. نظریات بولستمان در زمان حیاتش جدی گرفته نشد در حدی که دچار افسردگی شد و سرانجام خودکشی کرد. با این وجود، زمان زیادی نگذشت که ارزش بالای کارش مشخص شد و امروز همه بولتسمان رو به عنوان یکی از بزرگان فیزیک آماری میشناسن. این مسئله گذر زمان در واقع جواب به این سواله که اگه جامعه علمی از علم مراقبت میکنه پس چه کسی از جامعه علمی مراقبت میکنه؟! در واقع جامعه علمی از جامعه علمی مراقبت میکنه اما این مراقبت در طی زمان انجام میشه. زمان آخرین سنگ محک نظریات علمیه! به قول هیلبرت علم نیاز به شهادت نداره، بالاخره حقیقت بر ملا میشه!
خلاصه این مطلب رو در این ویدیو از مجموعههای چنلبی ببینید:
سلام. متن بسیار قشنگی بود خسته نباشید.
فقط در مورد قضیه سوم فرما، اگه اشتباه نکنم این مسئله دیگه باز نیست و چند سالی هست که حل شده.
سلام. ممنونم اصلاحش کردم. در واقع میخواستم به مسیرش اشاره کنم.
سلام خسته نباشید
مثل همیشه زیبا و عالی ، فکر میکنم اگر فاینمن زنده بود و این دست از نوشته هارو مخصوصا با این موضوع میدید خیلی خوشحال میشد .
سلام بسیار لذت بردم.
ممنون از قلم شما
[…] متجاوزان معرفتی […]
[…] میتونن خیلی باورهای مردم رو آلوده کنن و مرتکب به تجاوز معرفتی […]
[…] نگاه همکارهاتون این طوری نیست. حتی اگه حق با شما باشه، در کوتاه مدت ارزش کار شما رو جامعه علمی مشخص میکنه. گاهی آدمها قصههایی مثل خودکشی بولتسمان رو میشنون […]