معمولا کتاب هایی که بیانگر زندگی افراد تاثیر گذار هستند رو دوست دارم، به شرطی که نویسندهش قصد کاسبی نداشته باشه! از طرفی خیلی وقته که سراغ فیزیک اومدم، برای همین سعی کردم کتابهایی که انتخاب میکنم معطوف به فیزیکدان ها و ریاضیدان ها باشه. کتاب «دنیایی که من می بینم» نوشته آینشتین رو خوندم جالب بود. یک سری کتاب دیگه هم هست که فیزیکدان ها نوشته باشند: «جز و کل» نوشتهی هایزنبرگ، «زندگی چیست؟» نوشتهی شرودینگر و … همین طور چند تا فیلم خوب هم پیدا کردم؛ یکیشون «ذهن زیبا» داستان زندگی جان نش ریاضیدان برنده نوبل اقتصاد بود. یکی هم «آینشتاین و ادینگتون» که ماجرای نسبیت رو به تصویر میکشید و آخری هم فیلم «فاجعهی چلنجر» ماجرای انفجار شاتل چلنجر و بررسی اون فاجعه توسط ریچارد فاینمن بود! دیدن این سه تا فیلم رو به علم (به ويژه فیزیک) دوستان پیشنهاد میکنم.
اخیرا کتاب «حتما شوخی میکنید آقای فاینمن!» Surely You’re Joking, Mr. Feynman!”: Adventures of a Curious Character رو خوندم! فوق العاده بود! ماجرای زندگی فاینمن به روایت خودش! اطلاعی در مورد ترجمهی کتاب ندارم ولی شنیدم که این کتاب با مشخصات: «ماجراجوئیهای فیزیکدان قرن بیستم ریچارد فاین من/ رالف گیل تون؛ مترجمین توراندخت تمدن (مالکی)، اردوان مالکی/ مشخصات نشر: تهران: علم، ۱۳۸۲» خیلی وقت پیش ترجمه شده (من توی بازار ترجمه شده ش رو ندیدم تاحالا، اگه هم باشه احتمالا هرس شده!) [دانلود کتاب]
فاینمن برنده جایزه نوبل فیزیک و همین طور جایزه های مهم دیگه ای هست و بیان اینکه فاینمن جزو ده فیزیکدان بزرگ کل تاریخه جفا نیست؛ اما چیزی که سبب شده تا فاینمن اینقدر محبوب بشه هیچکدوم از این ها نیست! فاینمن جذاب و دوست داشتنی بود و هست چون که یک معلم فوق العاده بود و شخصیت جالبی داشت. درس گفتارهای فاینمن کماکان از بهترین دوره های فیزیکه! در مورد بقیه آثار فاینمن به صفحهی ویکی پدیا فاینمن رجوع کنید!
کتاب «حتما شوخی میکنید آقای فاینمن!» ماجرای زندگی فاینمن رو از دوران کودکی تا زمانی که جایزه نوبل رو میگیره شامل میشه (بقیهی زندگی فاینمن توی کتاب «چه اهمیتی داره که مردم چی فکر میکنند؟» نوشته شده! اونم کتاب خوبیه، ولی به جذابیت این نیست!). «حتما شوخی میکنید آقای فاینمن!» جزو اون دسته از کتابهاییه که واقعا جذابه، جوری که شما همهش دوست دارید ببینید بعدش چی میشه! قول میدم خوندن این کتاب حسابی هیجان زده تون کنه!
با خوندن این کتاب میفهمید که فاینمن صبح تا شب دنبال درس و مشق نبوده و توی لیست علاقمندیهای فاینمن غیر از فیزیک چیزهای مختلف دیگه ای هم هست، از جمله دخترها! پیشنهاد میکنم پست جادی رو هم در مورد این کتاب بخونید! «حتما شوخی میکنید آقای فاینمن!» ۵ بخش داره؛ بخش اول کتاب به دوران قبل از فارغ تحصیلی فاینمن از ام آی تی برمیگرده، فاینمن تعریف میکنه که توی دوران کودکی با استفاده از وسایل ارزون قیمت یه آزمایشگاه برای خودش توی خونه درست کرده بوده و اونجا تجربه های زیادی کسب میکرده، تا جایی که بعد از یه مدتی شروع به تعمیر کردن رادیوهای مردم میکنه! این قسمت از کتاب نسبت به سایر قسمتها زیاد هیجان انگیز نیست، ممکنه حس کنید که فاینمن داره زیاد از خودش تعریف میکنه! ولی یه نکته ای هست و اون اینکه محیط بزرگ شدن بچه ها خیلی روی هوش و خلاقیت اونها تاثیر میذاره. پس هوش فقط یک چیز صددرصد ذاتی نیست!قسمت بعدی «حتما شوخی میکنید آقای فاینمن!» مربوط به دورانی میشه که فاینمن برای تحصیلات تکمیلی به پرینستون میره. روابط اجتماعی فاینمن زیاد خوب نبود (آدم باکلاسی نبوده) و آداب خیلی از چیزها رو نمیدونسته (درک من نیستا خودش میگه!). توی اون اوایل ورود به پریستون میره توی کافهی دانشگاه، وقتی که گارسون ازش میپرسه: «آقای فاینمن چاییتون رو با شیر میخورید یا با لیموترش؟» در جواب میگه: «با هر دوتاش!» اون موقع گارسون در جواب میگه: «حتما شوخی میکنید آقای فاینمن!». اسم کتاب هم از همین جا میاد! این قسمت از کتاب رو من خیلی دوست دارم، شاید به خاطر اینه که الان خودم هم دانشجو هستم و از حال و هوایی دانشجویی فاینمن خوشم اومده،ولی خب اتفاقاتی که اینجا می افته واقعا جالبه! برای مثال فاینمن تعریف میکنه زمانی که توی پرینستون بوده، استادش جان ویلر بهش یه مسئله ای میده که حل کنه، فاینمن تا یه جاهایی این سوال رو حل میکنه ولی به جاهای خوبی نمیرسه تا این که میره پیش جان ویلر و در موردش صحبت میکنه تا اینکه با همفکری هم به یک حل کلاسیکی تقریبا مناسبی میرسند. ویلر به فاینمن میگه این مسئلهی جالبیه، بهتره که در موردش یه سمینار بدی! تا اون زمان هیچ وقت فاینمن سمینار تخصصی نداده بوده با این وجود قبول میکنه. تا اینکه یکی دو روز قبل از سمینار یوجین ویگنر (یکی از مسئولهای دانشکده) رو میبینه و ویگنر بهش میگه: «فاینمن چیزی که تو و ویلر روش کار میکنید خیلی جالبه، برای همین من راسل رو دعوت کردم که به سمینار تو بیاد.» هنری راسل ازاخترفیزیکدانهای سرشناس بوده. بعد ویگنر ادامه میده که: «فکر کنم پروفسور نیومن هم علاقمند باشه که بیاد». جان نیومن بزرگترین ریاضی دان اونجا بوده! «درضمن پروفسور پائولی هم قراره از سوئیس برای بازدید از دانشگاه به اینجا بیاند، من ایشون رو هم دعوت کردم!» فاینمن میگه من که کم کم رنگم زرد شده بود، تا اینکه وینگر گفت: «پروفسور آینشتین هم به ندرت توی سمینارهای هفتگی ما شرکت میکنند ولی چون من دیدم که موضوع سمینار تو خیلی جذابه، ایشون رو هم به طور ویژه دعوت کردم، بنابراین ایشون هم میاند!» خلاصه رنگ و روی فاینمن از زرد دیگه متمایل به سبز میشه با شنیدن این خبر! فکرشو کنید که یه آدم تازه کار موقع اولین سمینارش همچین مخاطبان بزرگی داشته باشه! هرکسی مسلما دست و پاش رو گم میکنه. تا این که روز سمینار فرامیرسه و ادامه ماجرا…!
قسمت سوم کتاب مربوط میشه به دورانی که فاینمن وارد پروژه منهتن (پروژه ساخت بمب اتمی) میشه.
شاید خیلی از آدمها نسبت به این موضوع دل خوشی نداشته باشند و از فیزیکدان ها به خاطر ساخت بمب اتم کینه به دل داشته باشند، ولی شرایط اون موقع واقعا جوری بوده که همه میخواستند هر جوری که شده جلو هیلتر، این انسان افسارگسیخته، رو بگیرند. فیزیکدان ها فکر میکردند قبل از این که نازی ها به این سلاح کشتارجمعی دست پیدا کنند، امریکا باید این سلاح رو بسازه و از اون برای متوقف کردن جنگ استفاده کنه. برای همین آلبرت آینشتین پیشنهاد ساخت بمب اتم رو به رئیس جمهور امریکا میده. البته فرق فاینمن و آینشتاین این بود که آینشتاین فقط پیشنهاد داد (تقریبا) ولی فاینمن از اول تا آخر پروژه کاملا درگیر بود و کمک های زیادی توی روند انجام پروژه کرد. البته بعدها همه فهمیدند که آلمان ها توانایی دست یابی به ساخت سلاح اتمی رو نداشتند و این باعث درد و رنج اکثر کسایی شد که توی اون پروژه سهیم بودند. این یک بازی وحشتناکی بود که سیاست مدارن با دانشمندان کردند. توی فیلم «فاجعه چلنجر» فاینمن یه دیالوگی داره که به همین موضوع اشاره میکنه و میگه: «این یک استفاده خوب از علم نبود.». چیز دیگه ای که توی این قسمت جالبه مهارت فاینمن توی باز کردن گاوصندوق هاست! یعنی فاینمن با استفاده از چیزایی که بلد بوده و همین طور مهارت هایی که طی تمرین توی لوس آلاموس (محل ساخت بمب اتم) به دست اورده بوده میتونسه انواع و اقسام گاوصندوق ها از جمله گاوصندوق های مهمی مثل گاوصندوقی که مدارک محرمانه پروژه منهتن توش نگه داری میشده رو باز کنه!
قسمت چهارم کتاب مربوط به جابه جایی از دانشگاه کرنل به کلتک و ماجراهای برزیل رفتن فاینمن میشه. سفر فاینمن به برزیل هم پر از ماجراست. از یادگرفتن بونگو درام تا شرکت توی کارنوال های جشن توی برزیل تا ایراد گرفتن های زیاد به سیستم آموزشی برزیل توی تدریس «علم» (که البته تقریبا با شیوهی تدریس ما توی مدارسمون شباهت داره!).
قسمت آخر کتاب اتفاق های زیادی رخ میده. از جمله نقاشی کشیدن فاینمن و همین طور برنده شدن جایزه نوبل. راستش من از این قسمت زیاد خوشم نیومد برای همین زیاد نمینویسم در موردش! فاینمن علاقه ای به دریافت جایزه نوبل نداشت و از مراسمات جشن و دردسرهای شهرت بعد از نوبل هم خوشش نمیاومد. همین طور به جایزه نقدی هم نیازی نداشت. فاینمن گفته بود که من به این جایزه نیازی ندارم. من طی این چند سال به هرچیزی که میخواستم رسیدم و هیچ چیزی به اندازه ی لذت فهمیدن برای من لذت بخش نیست.
در کل خیلی لذت بردم!
فاینمن در برزیل
«… و اما آن یک ترم تدریس در برزیل و مشاهده وضعیت آموزش در این کشور برایم تجربه خیلی جالبی بود. دانشجویانی که بهشان درس میدادم بیشترشان عاقبت معلم میشدند چون که در آن سالها در برزیل چندان امکانی برای مشاغل دیگر در اختیار فارغالتحصیلان رشتههای علمی نبود. این دانشجویان قبلاً خیلی از درسهای فیزیک را گذرانده بودند و درس من قرار بود پیشرفتهترین درسشان در الکترومغناطیس باشد ـ معادلات ماکسول و این قبیل چیزها. دانشگاه در چندین ساختمان ادارس در سراسر شهر پخش بود و کلاس من در ساختمانی رو به خلیج برگزار میشد. در این کلاس پدیده خیلی عجیبی کشف کردم: گاهی سؤالی میکردم که دانشجوها فیالفور به آن جواب میدادند اما دفعه بعد که به نحوی همان سؤال را مطرح میکردم اصلاً نمیتوانستند جواب بدهند! مثلاً، یکبار که داشتم دربارهٔ نور قطبیده صحبت میکردم به همهشان یک ورقه پولاروید دادم. پولاروید فقط نوری را عبور میدهد که بردار الکتریکییاش در جهت معینی باشد، بنابراین توضیح دادم که چطور از تاریک یا روشن بودن صفحه پولاروید میشود فهمید که نور در کدام جهت قطبیده است. اول دو ورقه پولاروید را آن قدر روی هم چرخاندیم که بیشترین نور ممکن از مجموعه آنها عبور کند. از این مشاهده نتیجه گرفتیم که در این حالت راستای قطبشِ دو ورقه یکی است، یعنی نوری که از اولی عبور کرده از دومی هم عبور میکند؛ ولی وقتی از آنها پرسیدم که چطور میتوانیم جهت مطلق قطبش یک ورقه پولاروید را فقط با استفاده از همان ورقه تعیین کنیم، هیچکس نظری نداشت. میدانستم که برای پاسخ به این سؤال باید قدری ابتکار به خرج داد، پس برای اینکه راهنماییشان کرده باشم گفتم: «به نوری که آن بیرون از دریا منعکس میشود نگاه کنید.» باز هم هیچکس چیزی نگفت. بعدش پرسیدم: «تاحالا چیزی از زاویه بروستر به گوشتان خورده؟» «بله استاد، زاویه بروستر زاویهای است که در آن نورِ بازتابیده از یک محیطِ شفاف کاملاً قطبیده است.» «خُب، حالا این نور بازتابیده در چه راستایی قطبیده است؟» «در راستای عمود بر صفحة بازتابش، استاد.» هنوز هم برایم عجیب است، آنها مثل تیر جواب این سؤالها را مییدادند. حتی این را هم میدانستند که تانژانت زاویه بروستر برابر با ضریب شکست محیط است. گفتم: «خُب، حالا چه میگویید؟» اما باز هم سکوت. هنوز هم هیچ حرفی برای گفتن نداشتند. همین چند لحظه پیش، خودشان به من گفته بودند که نور بازتابیده از یک محیط شفاف ـ مثل همین دریایی که جلوی چشمشان بود ـ قطبیده است؛ حتی گفته بودند که در چه راستایی قطبیده است. بالاخره بیطاقت شدم و گفتم: از پشت پولاروید به دریا نگاه کنید و حالا پولاروید را کمکم بچرخانید. صدایشان بلند شد که: «اِ، چه جالب، قطبیده است! بعد از کلی کلنجار رفتن، بالاخره به این نتیجه رسیدم که اینها همه چیز را حفظ کردهاند ولی معنی هیچکدام از حفظیاتشان را نمیدانند. مثلاً، وقتی میگویند: نوری که از یک محیط شفاف بازتابیده است، نمیدانند که منظور از محیط یک محیطِ مادی مثل آب است. نمیدانند که «جهت نور» در واقع همان جهتی است که نگاه مییکنید تا چیزی را ببینید، و الی آخر. همه چیز را تمام و کمال «از بر» کرده بودند، ولی هیچ چیز معنیداری از این «معلومات» شان بیرون نمیآمد. پس همین بود که وقتی میپرسیدم: زاویه بروستر چیست؟ فیالفور، مثل کامپیوتری که این کلمات قبلاً به خوردش داده شده باشد، جواب میدادند؛ ولی اگر میگفتم «حالا به آب نگاه کنید» هیچ اتفاقی نمیافتاد ـ چیزیبا عنوان «به آب نگاه کنید» برای این کامپیوتر تعریف نشده بود!
یک روز اجازه گرفتم رفتم سر یک کلاس در دانشکده مهندسی. درس دادنِ استاد اینطوری بود که داشت ـ اگر به زبان خودمان ترجمهاش کنیم ـ میگفت: دو جسم را… معادل میگوییم… اگر تحت تأثیر… گشتاورهای مساوی… شتابهای مساوی بگیرند. دو جسم را معادل مییگوییم اگر تحت گشتاورهای مساوی، شتابهای مساوی بگیرند. دانشجوها گوش تا گوش نشسته بودند و داشتند در واقع دیکته مینوشتند. استاد هر جملهای را که بُریده بُریده گفته بود یک بار هم سریع و پشت سر هم تکرار میکرد و دانشجوها مواظب بودند تا چیزی را جا نیندازند؛ و بعد به همین ترتیب جملههای بعدی را مینوشتند. من توی آن کلاس تنها کسی بودم که میدانستم استاد دارد دربارهٔ اجسامی با لختی دورانی یکسان صحبت میکند، که البته فهمیدنش با این جور عبارتها آسان هم نبود. نمیفهمیدم که دانشجوها چطور ممکن است از این حرفها چیزی یاد بگیرند. درس راجع به لختی دورانی بود اما هیچ صحبتی از این نبود که مثلاً باز کردن دری که پشتش وزنه سنگینی گذاشته باشند چقدر سخت است، ولی اگر جای وزنه خیلی نزدیک به لولای در باشد چقدر آسان! بعد از کلاس، با یکی از دانشجوها صحبت کردم: «این جزوهای که نوشتی به چه دردت میخورد؟» «خب، میخوانمش. باید امتحان بدهیم.» «فکر میکنی امتحانتان چه جوری است؟» «خیلی آسان، میتوانم یکی از سؤالها را از همین الان برایتان بگویم.» آن وقت نگاهی به دفترچهاش کرد و گفت: «چه وقتی دو جسم معادلاند؟ جوابش هم این است که دو جسم را معادل میگوییم اگر تحت گشتاورهای مساوی شتابهای مساوی کسب کنند.» خُب، میبینید که اینها میتوانند در امتحان هم قبول بشوند، میتوانند همه این خزعبلات را «یاد بگیرند» ولی هیچ چیز جز همان حفظیات حالیشان نباشد.
یک بار هم رفتم سر جلسه امتحانِ ورودی دانشکده مهندسی. این امتحان شفاهی بود و من اجازه داشتم گوش کنم. یکی از داوطلبها معرکه بود؛ به همة سؤالها خیلی قشنگ جواب میداد. ازش پرسیدند دیامغناطیس چیست و او بهطور کامل جواب داد. آن وقت پرسیدند: «وقتی نور بهطور مورب از محیطی با ضریب شکست معلوم و ضخامت معلوم عبور میکند چه اتفاقی برایش میافتد؟» «پرتو نور به موازاتِ خودش جابهجا میشود.» «چقدر جابهجا میشود؟» «نمیدانم، ولی میتوانم حساب کنم؛ و حسابش هم کرد. شاگرد خیلی خوبی بود، ولی من هم کمکم داشتم به اوضاع بدگمان میشدم. بعد از امتحان رفتم پیش این جوانِ تیزهوش و برایش توضیح دادم که از آمریکا آمدهام و میخواهم چند تا سؤال ازش بپرسم که به هیچ وجه در نتیجه امتحانش تأثیری ندارد. اولین سؤالم این بود که «میتوانی برای ماده مغناطیسی چند تا مثال برایم بزنی؟» «نخیر.» بعد پرسیدم: «فرض کن این کتاب از جنس شیشه است و من دارم از توی آن به یک چیزی روی این میز نگاه میکنم. حالا اگر من این کتاب را کمی به طرف خودم کج کنم چه اتفاقی برای تصویر میافتد؟» «تصویر منحرف میشود؛ به اندازه دو برابر زاویهای که کتاب را چرخاندهاید.» گفتم: «فکر نمیکنی با آینه قاطی کرده باشی؟» «نه استاد.» این جوان همین چند دقیقه پیش در امتحان گفته بود که نور به موازات خودش جابهجا میشود و بنابراین تصویر قدری به یک طرف منتقل میشود؛ حتی حساب کرده بود که چقدر منتقل میشود. اما حالا نمیفهمید که یک تکه شیشه هم مادهای با ضریب شکست است و تشخیص نمیداد که سؤال من هم همانی است که در امتحان جوابش را دادهاست.
در دانشکدة مهندسی درس روشهای ریاضی در فیزیک و مهندسی را هم تدریس کردم. سعی کردم بهشان یاد بدهم که چطور میشود مسائل را با روش آزمون و خطا حل کرد. این چیزی است که دانشجویان معمولاً یادنمیگیرند، و بنابراین من کار را با مثالهای سادهای از حساب شروع کردم تا روش را توضیح بدهم. برایم عجیب بود که از حدود هشتاد نفر دانشجو فقط هشت نفر اولین تکلیف را تحویل دادند. برایشان سخنرانی آتشینی کردم در این باره که باید خودشان عملاً با مسائل کلنجار بروند نه این که فقط لم بدهند و تماشا کنند که من چه جوری حل میکنم. بعد از آن جلسه چند تا از دانشجوها به نمایندگی بقیه کلاس به دفترم آمدند و گفتند که من از زمینه تحصیلیشان بیخبرم و معلوماتشان را دست کم گرفتهام؛ که میتوانند درس را بدون حل مسئله هم یاد بگیرند؛ که قبلاً به قدر کافی ریاضیات خواندهاند؛ که خلاصه سطح مطالبی که من میگویم برایشان پایین است. به هر حال درس را ادامه دادم، اما به مطالب سطح بالاتر و سختتر هم که رسیدیم باز هم دریغ از یک مسئله که کسی حل کند و بیاورد؛ و البته علتش برای من معلوم بود: نمیتوانستند حل کنند. چیز دیگری هم که هیچ وقت نتوانستم به آن وادارشان کنم سؤال کردن بود. سرانجام یکیشان برایم توضیح داد که: «اگر من موقع درس از شما سؤالی بپرسم، بعد از کلاس همه میریزند سرم که چرا وقت کلاس را تلف میکنی؟ ما داریم زحمت میکشیم یک چیزی یاد بگیریم، و تو با این سؤال کردنت نمیگذاری…»
سال تحصیلی که تمام شد، دانشجوها ازم خواستند که برایشان از احساسی که از تدریس در برزیل داشتهام حرف بزنم. گفتند که علاوه بر دانشجوها، استادهای دانشگاه و چند تا از مقامات دولتی هم به این سخنرانی خواهند آمد. ازشان قول گرفتم که بتوانم هر چه دلم خواست بگویم. گفتند: البته که میتوانید. اینجا یک کشور آزاد است. روز موعود، یک جلد کتاب درسی فیزیک عمومیای را که آنجا در سال اول کالج تدریس میشد زیر بغل زدم و به تالار سخنرانی رفتم. تصورشان این بود که این کتاب، کتاب خیلی خوبی است، چون که مثلاً با حروفِ متنوع چاپ شده بود ـ چیزهایی خیلی مهم با حروف سیاه بزرگ محض حفظ کردن، و مطالب کماهمیتتر با حروف نازکتر و کوچکتر، و از این قبیل چیزها.
همان دمِ در یکی گفت: «چیز بدی که از این کتاب نمیخواهید بگویید، نه؟ مؤلف کتاب هم توی جمعیت است، و همه فکر میکنند که این کتاب کتابِ درسی خوبی است.» قولشان را یادآوری کردم…. تالار کاملاً پر بود. در شروع حرفهایم گفتم که علم در واقع درک رفتار طبیعت است. بعد پرسیدم: چرا آموزش علوم اهیمت دارد؟ واضح است که هیچ کشوری نمیتواند خودش را متمدن حساب کند مگر اینکه… وِر وِر وِر وِر. همه داشتند سر تکان میدادند، چون که من داشتم همان حرفهایی را میزدم که میدانستم قبولش دارند. آن وقت ادامه دادم که «اینها البته همهاش مزخرفات است. برای این که اصلاً چرا ما باید فکر کنیم که لازم است از کشور دیگری عقب نیفتیم؟ لابد باید یک دلیلِ خوب داشته باشد، یک دلیلِ معقول ـ نه صرفاً به این دلیل که کشورهای دیگر هم همین فکر را میکنند.» بعدش از فواید علم صحبت کردم و از سهمی که در بهبود اوضاعِ بشر دارد، و از این قبیل افاضات ـ راستش، یککمی سربهسرشان گذاشتم. بعد گفتم: «هدف اصلیم از این حرفها این است که نشانتان بدهم در برزیل اصلاً علم آموزش داده نمیشود! دیدم که چه ولولهای دارد در جمعیت به پا میشود. بهشان گفتم که یکی از اولین چیزهایی که در برزیل بر من تأثیر گذاشت دیدن بچههای دبستانی در کتابفروشیها بود که داشتند کتابهای مربوط به فیزیک میخریدند. این همه بچه دارند در برزیل فیزیک میخوانند، و این مطالعه را خیلی زودتر از بچههای آمریکایی شروع میکنند. آن وقت خیلی عجیب است که شما چندان فیزیکدانی در این کشور پیدا نمیکنید ـ چرا چنین است؟ این همه زحمت و فعالیت این همه کودک هیچ حاصلی ندارد. بعد برایشان آن محققِ یونانی را مثال زدم، که عاشق زبان یونانی بود و متأسف از این که در کشورِ خودش زیاد نیستند جوانهایی که زبان یونانی میخوانند. یکوقتی میرود به یک کشور دیگر و بسیار مشعوف میشود وقتی میبیند آنجا همه دارند یونانی میخوانند، حتی بچههای دبستانی. میرود به جلسه امتحان دانشجویی که میخواهد مدرک زبانِ یونانیاش را بگیرد، و از او میپرسد، «نظر سقراط دربارهٔ رابطه میان حقیقت و زیبایی چه بود؟» و دانشجو نمیتواند جواب بدهد. بازمیپرسد، «در سمپوزیوم سوم سقراط به افلاطون چه گفت؟» این گُل از گُل دانشجو وا میشود و بلافاصله مثل تیر جواب میدهد ـ کلمه به کلمه چیزهایی را که سقراط گفته بود، به زبان یونانی فصیح، بیان میکند. اما چیزی که سقراط در سمپوزیوم سوم گفته بود همان رابطه میان حقیقت و زیبایی بود! چیزی که این محقق کشف میکند این است که شاگردها در کشورِ دیگر برای یاد گرفتنِ یونانی اولش تلفظ کردن حرفها، بعد تلفظ کردن کلمهها، و بعد هم تلفظ کردن جملهها و پاراگرافها را یادمیگیرند. میتوانند کلمه به کلمه عین گفتههای سقراط را از حفظ تکرار کنند، غافل از این که این الفاظِ یونانی در واقع یک معنایی هم دارند. در نظر شاگردها همه اینها صرفاً اصواتِ ساختگیاند. هیچ وقت کسی این الفاظ را برایشان به کلمات و عباراتِ مفهوم ترجمه نکردهاست. گفتم: من وقتی علم یاد دادن شما به بچههای مردم را در برزیل میبینم یاد همین چیزهایی که تعریف کردم میافتم. (ولوله عظیم در جمیعت!) بعد، آن کتاب فیزیک مقدماتی را که کتاب درسیشان بود بالا گرفتم و گفتم که در هیچ جای این کتاب هیچ نتیجه تجربی ذکر نشده، جز یک جا که توپی روی سطح شیبداری میغلتد، و میخواهد نشان بدهد که توپ بعد از یک ثانیه، دو ثانیه، و غیره به کجا رسیده. مقادیری که برای مسافتها نوشته شدهاند «خطا» دارند ـ یعنی اگر به آنها توجه کنید میبینید که از آزمایش به دست آمدهاند، چون که این عددها کمی کمتر یا کمی بیشتر از مقادیر نظریاند. در کتاب حتی از لزوم خطاهای تجربی هم صحبت شده ـ که البته هیچ اشکالی ندارد. مشکل اینجاست که وقتی با این مقادیر شتاب حرکت را محاسبه میکنید به همان جواب درست برای حرکت ذره میرسید. اما توپی که از سطح شیبدار پایین میغلتد، عملاً لختی دورانی دارد و برای دورانش هم نیازمند انرژی است. به همین علت، اگر آزمایش را عملاً انجام بدهید، میبینید شتابی که توپ میگیرد، به خاطر همین انرژی اضافیای که صرف دوران میشود، تنها پنج هفتمِ شتاب نظری ذرهای است که روی سطح شیبدارِ صاف به پایین میلغزد. پس «نتایج» تجربی این یک دانه مورد هم حاصل از یک آزمایش جعلی است. معلوم است که هیچکس این توپ را نغلتانده، چون اگر غلتانده بود هیچ وقت چنین نتایجی به دست نمیآورد! بهشان گفتم که یک چیز دیگر هم دستگیرم شد. اگر همینطور شانسی کتاب را باز کنم و جملات توی صفحهای را که آمدهاست بخوانم، آنوقت میتوانم نشانتان بدهم که مشکل چیست ـ که اینها علم نیست، و صرفاً برای حفظ کردن است؛ بنابراین شجاعتش را دارم که همین حالا، جلوی چشم همه شماهایی که اینجا نشستهاید، انگشتم را الله بختکی توی صفحات فرو ببرم و همان جایی را که آمدهاست برایتان بخوانم تا ببینید چه خبر است. همین کار را هم کردم، و مطلب آن صفحه را بلند خواندم: درخششِ اصطکاکی: درخشش اصطکاکی نوری است که هنگام خرد شدن بلورها گسیل میشود… آن وقت گفتم: خُوب حالا شما به این میگویید علم؟ نخیر! این فقط معنی کردن یک کلمه برحسب کلمههای دیگر است. هیچ چیزی دربارهٔ طبیعت گفته نشدهاست ـ چه بلورهایی موقع خُرد شدن نور تولید میکنند؟ اصلاً چرا نور تولید میکنند؟ تا حالا دیدهاید که دانشجویی رفته باشد خانهاش این پدیده را آزمایش کرده باشد؟ حتماً ندیدهاید ـ چون با این اوضاع اصلاً نمیتواند که چنین کاری بکند. اما اگر به جای این حرفها مثلاً نوشته شده بود که «اگر یک تکه قند را توی تاریکی با قندشکن خرد کنید، میتوانید ببینید که نورِ تقریباً آبی رنگی تولید میشود، و این پدیده در بعضی از بلورهای دیگر هم اتفاق میافتد. علتش را هنوز کسی نمیداند، اما اسمش درخششِ اصطکاکی است»، در این صورت حتماً یک عدهای میروند پدیده را امتحانش میکنند و در واقع تجربهای از طبیعت به دست میآورند. من برای نشان دادنِ اوضاع کتاب از این مثال استفاده کردم، ولی در واقع هیچ فرقی نمیکرد که انگشتم را روی کدام صفحه بگذارم؛ همه جایش همین طوری بود. دست آخر هم گفتم که من نمیتوانم بفهمم که چطور ممکن است کسی در چنین نظامی چیزی یاد بگیرد؟ در سیستم خودزایی که در آن افرادی درسهایی را میگذرانند و به افراد دیگری یاد میدهند که درسهایی بگذرانند، اما هیچکس چیزی سرش نمیشود، ادامه دادم: ولی شاید هم در اشتباه باشم؛ دو تا از شاگردان کلاسم نتایج خیلی خوی گرفتند، و یکی از فیزیکدانهایی که اینجا میشناسم درسش را تا آخر در برزیل خواندهاست. پس لابد باید برای بعضیها ممکن بوده باشد که در این نظام، با تمام اشکالاتش، پیشرفت کنند.» بعد از تمام شدن حرفهایم، رئیس بخش آموزش از جایش بلند شد و گفت: «آقای فاینمن به ما چیزهایی گفت که شنیدنش برایمان خیلی سخت بود، اما معلوم است که او عاشق علم است و انتقادش هم صمیمانه است؛ بنابراین فکر میکنم که باید به حرفش گوش کنیم. من وقتی به این سخنرانی آمدم میدانستم که نظام آموزشی ما بیمار است، اما حالا فهمیدم که بیماریاش سرطان است» ـ و نشست. بعد از شنیدن حرفهای رئیس بقیه هم دل و جرأت پیدا کردند که ابرازِ نظر کنند و هیجان شدیدی به پا شد. هر کسی بلند میشد و پیشنهادی میکرد. دانشجوها دور هم جمع شدند و کمیتههایی برای تکثیر متن سخنرانیها و کارهای دیگری از این قبیل تشکیل دادند. بعد اتفاقی افتاد که کاملاً برایم غیرمنتظره بود. دانشجویی بلند شد و گفت «من یکی از دو دانشجویی هستم که دکتر فایمن در آخر صحبتهاشان اشاره کردند. میخواستم بگویم که من در برزیل درس نخواندهام، در آلمان درس خواندهام و تازه امسال به برزیل آمدهام.» آن یکی دانشجویی هم که خوب امتحان داده بود یک چیزهای مشابهی گفت. آن استادی هم که مثال زده بودم بلند شد و گفت: درس خواندن من در برزیل مقارن با سالهای جنگ بود ـ دورانی که همه استادها دانشگاه را ترک کرده بودند ـ و به همیت علت خوشبختانه من همه چیز را تنهایی پیش خودم خواندم؛ بنابراین واقعش این است که از نظام آموزشی برزیل مستفیض نشدهام.» انتظارِ این یکی را نداشتم. میدانستم که نظامِ آموزشی بدی است، و حالا میدیدم که خیلی بد است ـ وحشتناک است.»
زندگی-نامه-ریچارد-فاینمن_compressed1
مطالب بسیار جالبی بود که از زبان آقای فایمن نوشته بودید. بله درست می فرمایید، متأسفانه آموزش در کشور ما هم دست کمی از همون شیوه آموزش در برزیل نداره! جزوه و جزوه نویسی و حفظ کردن فرمول ها و تعاریف و مثل طوطی اونا رو تکرار کردن به شدت در مدارس و دانشگاه ها رواج داره. اصلاً اگه معلم یا استادی “جزوه” نگه متهم به این می شه که یا سواد علمی لازم رو نداره و یا بلد نیست درس بده! به خود من بارها دانش آموزان یا دانشجوها ایراد گرفتند که شما چرا جزوه نمی گید؟ می گم آخه این چیزی رو که شما دوست دارید من به صورت جزوه براتون بنویسم تو کتاب درسی یا منابعی که بهتون معرفی کردم خیلی کامل تر از من نوشته، مگه قراره شما دیکته بنویسید؟ می گن نه شما باید یه خلاصه ای از اون رو برای ما بنویسید تا ما موقع امتحان فقط همین جزوه ی مختصر شما رو بخونیم! به هر حال علیرغم میل باطنی خودم اغلب مجبور می شم به همون شیوه ای که اونا می خوان درس رو تدریس کنم و اون وقت از کلی مطلب جالب، کاربردی و آموزنده که می شه در رابطه با اون مطلب علمی صحبت کرد باید طرف نظر کرد چرا که وقت کلاس محدوده و امکانش نیست هم “جزوه” بگیم و هم “درس” بدیم.
بارها شده از دانش آموزان و حتی دانشجوها وقتی فرمول مساحت یا محیط دایره رو پرسیدم مثل بلبل جواب دادند اما وقتی ازشون پرسیدم خب حالا این عدد پی از کجا اومده؟ و چرا می گیم 3/14 و مثلاً نمی گیم 5/18 ؟ اون وقت اغلبشون پاسخ رو نمی دونند. در مورد اعدادی مثل عدد نپر و یا عدد طلایی که خب وضع از این بدتره و اغلب حتی خود این اعداد رو هم به درستی نمی شناسند چه برسه به این که بدونند چه استفاده هایی داره یا از کجا اومدند؟
مطمئناً ما در کشورمون در همه زمینه ها استعدادهای بسیار خوبی داریم اما با این شیوه آموزشی غلط کلی از این استعدادها داره هدر می ره.
Vaghean weblogetun alie kheily khas va jazzab kheily rahnamayi haye kkubi shode …dast marizad…rasty shoma daneshjuye terme chande fizik hastin?
سلام. نظر لطف شماست
من دانشجوی ترم ۵ هستم!
سلام آقای کریمی خوبی ؟
من دانشجوی ارشد فلسفه علم هستم و به مسائل فیزیک و بالخصوص فیزیک جدید علاقه مندم .
دوست داشتم چن تا از کتابهای فاینمن بخصوص کتاب « گفتارهای فاینمن در مورد فیزیک » رو داشته باشم. از لطفتون پیشاپیش ممنون میشم.
سلام
ممنون.
شما میتونید به صورت رایگان به ۳ جلد درس گفتارهای فاینمن دسترسی داشته باشید، با رفتن به: http://feynmanlectures.caltech.edu/
سلام
اول از همه خیلی ممنون برایِ اطلاعاتِ مفیدتون . شما حتمن فیزیک پیشه خوبی میشین!
کتابِ زبان اصلی رو از کجا یافتید ؟اولین بار که استادمون این کتابُ پیشنهاد داد گفت که ترجمه اش سانسور دارِ متاسفانه!
سلام
از لطف شما سپاسگزارم. به سیتپور خوشاومدین 🙂
شما هر کتابی که نیاز داشته باشید رو میتونید از سایت http://gen.lib.rus.ec/ رایگان دریافت کنید!
ممنون ؛ ممنون
سلام
کتاب رو از کجا میشه گیر آورد ؟؟؟
سلام:
http://gen.lib.rus.ec/book/index.php?md5=3E123F74A524F71A99351CFE20124A65
فیلم و سریالهای ساخته شده درباره زندگی دانشمندان: http://hupaa.com/forum/viewtopic.php?f=12&t=31195
خیلی مطلب خوبی بود. ممنونم. از لینک دریافت کتاب هم که گذاشته بودید، رفتم متن پی دی اف را گرفتم، باز هم تشکر
[…] در این سخنرانی که بعدا تبدیل به فصلی از کتابش بنام ««حتماً شوخی میکنید آقای فاینمن!» شد وی با ابداع عبارت «علم بارپرستگونه» فعالیتی را […]
علم =درک رفتار طبیعت. درک این جمله فاینمن برای بچه ها در مدارس ابتدایی ، می تونه اساس قوی علم آموزی باشه ؛…
مدتهاست که با این کتاب آشنا شدم و هر بار که میخواستم بخونمش، به یه بهانه ای به تعویق مینداختمش. خیلی خیلی ممنون که این مطلبو در موردش نوشتید و شوق من برای خوندن این مطلب رو زیاد کردید.
[…] کل تاریخه. قبلتر در مورد فاینمن نوشته بودم (۱) (۲) (۳) (۴) (۵). طی این چند روز، رفقا ویدیویی از یکی از […]
That is perfect! But he hadnt said how can integrated science and experience???
سلام به همه
برای دانلود این کتاب به زبان فارسی به این آدرس زیر بروید
https://chimenbooks.com/index.php?eddfile=253075%3A3386%3A1%3A0&ttl=1564965728&file=1&token=5b62def83c59a2d5fd23b57aa6a8ff75df799a343e20dd69d11ad98d67b7f87e
ممنونم. دانلود کردم، بسیار عالی بود
[…] به علم میپرداختند، هم به سیاست و هم به شرافت! در کتاب «حتما شوخی میکنید آقای فاینمن!» ببینیم که زندگی چگونه بر فاینمن سخت گذشت و هنگامه جنگ […]
[…] یادی از آینشتین در میان مشکلات زندگی این روزها – سیتپـــــور در تجربه مطالعه «حتما شوخی میکنید آقای فاینمن!» […]
سلام .من حالم بده که نمیتونم این کتاب رو به زبان فارسی داشته باشم . چه کار کنم؟
سلام. از اینجا دانلود کنید:
https://t.me/sitpor/253
سلام. خیلی جستجو کردم ولی کتاب رو برای خرید پیدا نمیکنم، شما اطلاع دارید از کجا میشه سفارش داد؟ خیلی مشتاقم برای خوندنش…
سلام. لینک دانلودش رو گذاشتم توی پست!
[…] «حتما شوخی میکنید آقای فاینمن!» […]