پارادوکس «گربه و نان کرهای»—این پرسش طنزآمیز که اگر به پشت یک گربه تکهای نان تُست کرهمالشده ببندیم، چه خواهد شد؟ نان تُست همیشه از سمتِ کرهایاش روی زمین میافتد و گربهها هم همیشه روی پاهایشان فرود میآیند؛ اما این تضادِ بامزه، درواقع تنها یک شوخی ذهنی است. با این حال، تواناییِ واقعیِ گربهها در اینکه هنگام سقوط، بدنشان را بچرخانند و روی پا فرود آیند، شوخی نیست. این مسئله سالها ذهن دانشمندان را به خود مشغول کرده بود، چرا که به نظر میرسید با یکی از اصول مهم فیزیک، یعنی «پایستگی تکانه زاویهای»، ناسازگار باشد. اگر گربه را به شکل استوانهای صُلب تصور کنیم، چنین جسمی هنگام سقوط نمیتواند ناگهان تکانه زاویهای تولید کند؛ ولی گربهها این کار را به سادگی انجام میدهند.
در سال ۱۹۷۵، جک هدرینگتون، مقالهای نوشت و در سراسر آن از ضمیر «ما» استفاده کرد. وقتی سردبیر ژورنال اعلام کرد که باید نویسندهٔ دوم نیز وجود داشته باشد، هدرینگتون برای آنکه مجبور به تایپ دوبارهٔ مقاله نشود، اسم گربهاش «چستر» را بهعنوان همکار نویسنده درج کرد. اکنون این گربه یک پروفایل رسمی با اسم اِف. دی. سی. ویلارد در گوگل اسکالر دارد که نشان میدهد مقالاتش تا امروز ۱۱۳ بار مورد استناد پژوهشگران دیگر قرار گرفته است!
گربهها موجودات عجیبی هستند. از هر جایی و هر طوری که رهایشان کنی، دست آخر روی پنجه فرود میآیند. بدن گربه نه یک استوانهٔ صُلب، بلکه مجموعهای انعطافپذیر از دو بخشِ جداگانه است که میتواند در جهات مخالف یکدیگر خم شود و بچرخد. چگونگی انجام این کار، اولین بار در سال ۱۹۶۹ توسط یک مدل ریاضی توضیح داده شد. انعاطفپذیری زیاد گربهها و اینکه در هر ظرفی جا میشوند و شکل آن را به خود میگیرند هم سبب شده تا مردم به شوخی بگویند گربه مایع است. ارک-آنتوان فاردین، در مقالهای با عنوانِ «گربههای مایع»، از آنها برای توضیح چند مفهوم پایهای در رئولوژی (مطالعه جریان و تغییر شکل مواد) استفاده کند. این پژوهش شوخطبعانه باعث شد فاردین در سال ۲۰۱۷ جایزهٔ ایگ نوبل فیزیک را دریافت کند.
اما در دنیای فیزیک، مشهورترین گربه، «گربهٔ شرودینگر» است. این آزمایش فکری را اروین شرودینگر، ابتدا برای انتقاد از «تفسیر کپنهاگی مکانیک کوانتومی» مطرح کرد. هدف او تأکید بر تناقضی بود که در قلب نظریهٔ کوانتوم وجود داشت: گربهای که همزمان هم زنده و هم مرده است. شرودینگر شاید صرفاً به دنبال تأکید بر یک نکتهٔ عجیب و غیرمعمول بود؛ اما برهمنهیِ کوانتومی که گربهٔ فرضیاش توصیف میکند کاملاً واقعی است.
در فیزیکِ نور میتوان دو حالت نوری را که فازهای متفاوت و متضادی دارند با هم ترکیب کرد و وضعیتی به نام «حالت گربهای» ساخت. اگر شدت نور در چنین حالتی اندک باشد، به آن «حالت بچهگربهای» میگویند. این «حالتهای گربهای» صرفاً کنجکاوی نظری نیستند؛ آنها کاربردهایی جدی در حوزهٔ اطلاعات کوانتومی دارند. برای نمونه، «کدهای گربهای» یکی از روشهای معروف برای تصحیح خطا در رایانش کوانتومی هستند.
در داستان آلیس در سرزمین عجایب، «گربهٔ چشایر» میتواند بهتدریج ناپدید شود و تنها لبخندش را در هوا باقی بگذارد. اخیراً دانشمندان حالتی کوانتومی به نام «گربهٔ چشایرِ کوانتومی» را شناسایی کردهاند که در آن ویژگیهای یک ذره (مانند تکانهٔ مغناطیسی) میتواند از خودِ ذره جدا شده و در مسیر متفاوتی حرکت کند. این گربههای عجیب حتی میتوانند ویژگیهایشان (مانند همان لبخند معروف) را با هم مبادله کنند!
The physics of cats. Nat Rev Phys7, 165 (2025) https://doi.org/10.1038/s42254-025-00824-6
این میم بهونه خوبیه که در مورد روشهای متفاوتی که میشه مکانیک کلاسیک رو ارائه کرد حرف زد. پس توی این نوشته، بدون پرداختن به مکانیک کوانتومی، سراغ فرمول بندیهای مدرنی میریم که برای توصیف حرکت داریم.
صورتبندی نیوتون
نخستین فرمول بندی همانچیزی است که همه ما در مدرسه با آن آشنا شدهایم؛ صورتبندی نیوتون. نیوتون با ارائه سه قانون، چارچوبی کلی برای مطالعه حرکت معرفی کرد. با پذیرفتن این سه قانون، میشود حرکت ذرات غبار در هوا یا حرکت سیارات و کهکشانها را با دقت خوبی توضیح داد و پیش بینی کرد. به طور خلاصه به کمک قوانین نیوتون میتوانیم بگوییم زمین چگونه به دور خورشید میچرخد و اگر توپی را با فلان سرعت پرتاپ کنیم، کی به کجا میرسد.
قانون اول نیوتون در مورد ناظر است. این قانون میگوید برای داشتن درک درستی از حرکت اجسام، کسی که آنها را مشاهده میکند هم مهم است. در واقع نیوتون قوانین حرکتش را برای ناظرهایی ارائه میدهد که در ابتدای امر تکلیف آنها را مشخص کرده: ناظرهای لَخت. تعریف ساده ناظر لخت این گونه است: اگر جسمی را منزوی کنیم جوری که هیچ جسم دیگری روی آن اثری نگذارد، آن موقع، ناظر مورد نظر ما آنی است که ببیند جسم با سرعت ثابتی حرکت میکند. قاعدتا سرعت صفر(بیحرکتی) هم شامل این مورد میشود. بعد از مرور قانون دوم دوباره به این قانون فکر کنید. قانون اول از قانون دوم نتیجه نمیشود!
به دنبال قانون اول، قانون دوم نیوتون شیوه ترجمه اثرات خارجی وارد بر یک جسم به تغییرات سرعت آن را توضیح میدهد. بیان ریاضی این قانون معادلهی دیفرانسیل مرتبه دویی است که در یک طرف آن تغییرات تکانه جسم و طرف دیگر آن همه اطلاعات مربوط به اثرات خارجی را در قالب کمیت برداری به اسم نیرو قرار میدهد. دراینجا، تکانه جسم، حاصلضرب کمیتی ذاتی به اسم جرم جسم در سرعت آن است. جرم جسم $m$ در این قانون، پارامتری است که آهنگ تغییرات سرعت جسم $\dot{\textbf{v}}$ به واسطه نیروهای وارد شده به آن یعنی $\textbf{F}$ را کنترل میکند.
$$\textbf{F} = m \frac{d^2\textbf{x}}{dt^2} = m\dot{\textbf{v}}$$
در فیزیک رسم است که مشتق زمانی یک کمیت را با گذاشتن یک نقطه بالای آن نشان میدهیم. اینکه چرا قانون دوم توسط یک معادله دیفرانسیل مرتبه دو توصیف میشود، چیزی است که طبیعت انتخاب کرده. با این وجود این انتخاب برای ما تا حدودی خوشایند است. از لحاظ ریاضی تفسیر این معادله این است که اگر ما بدانیم بر جسمی چه نیروهایی وارد میشود و سرعت و مکان آن را در هر لحظه بدانیم، دیگر نیازی نیست اطلاعات بیشتری داشته باشیم تا حرکت آن جسم را توصیف کنیم. یعنی مکان و سرعت در یک لحظه تمام اطلاعات اولیهای است که به آنها نیاز داریم و بقیه اطلاعات دیگر را میتوانیم حساب کنیم. زیباست. نه؟!
قانون سوم نیوتون را به شیوههای مختلفی میشود بیان کرد که حتما در مورد آن شنیدهاید. آنچه که برایتان شاید جالب باشد این است که این قانون کامل نیست. منظور از کامل نبودن این است که در بعضی مسائل به تنهایی توصیف درستی ارائه نمیکند. چرا و چگونهاش بماند برای بعد. چیزی که الان مهم است این است که به واسطه قانون سوم نیوتون میشود روشی برای مقایسه و اندازه گیری جرم اجسام گوناگون پیدا کرد. پس به لطف این قانون، تکلیف جرم جسم مشخص میشود. حالا کافی است که نیروها را مشخص کنیم. آنموقع به واسطه قانون دوم میتوانیم حرکت یک جسم را توصیف کنیم. مشکل اینجاست که قوانین نیوتون به تنهایی این کار را برای ما انجام نمیدهند. یعنی در کنار این سه قانون، باید صورتبندیهایی برای نیروهای مختلف هم پیدا کنیم. خوشبختانه به نظر میرسد که تعداد نیروهای بنیادی از شمار انگشتان یک دست کمترند. در زندگی روزمره ما، نظریههای گرانش و الکترومغناطیس تقریبا همه نیروهای وارد بر اجسام را توصیف میکنند. به طور خلاصه، هر بار که چیزی میافتد به خاطر گرانش است و هر چیز دیگر تقریبا منشا الکترومغناطیس دارد از جمله بالا بردن اجسام توسط بازوی ما یا آسانسور منزل!
حالا ما میتوانیم طبیعت را توصیف کنیم. یا دست کم حرکت در طبیعت را تا وقتی که اثرات کوانتومی یا نسبیتی وارد نشدهاند را با دقت خوبی توضیح دهیم.
اما این فقط یک روایت از طبیعت است. ما میتوانیم این داستان را جور دیگری هم بیان کنیم. یعنی میشود حرکت اجسام را جور دیگری هم صورتبندی کرد بدون اینکه با صورتبندی نیوتون ناسازگار از آب درآیند. صورتبندیهایی که همین حرفها را با ریاضیات متفاوتی بیان کنند و چه بسا قدرت عمل بیشتری به ما در محاسبات و تعمیم ایدهها — فرای مکانیک استاندارد — هم دهند.
آرامگاه نیوتون در کلیسای وستمینستر لندن
اصل کمترین کنش و روش لاگرانژ و همیلتون
فرض کنید شما سامانهای را در یک لحظه میبینید. سپس چشمانتان را برای مدت کوتاهی میبندید، دوباره باز میکنید و در لحظه جدید سامانه را در موقعیت جدیدش مشاهده میکنید. برای مثال، توپی را تصور کنید که در لحظه اول در نقطه پنالتی و در لحظه بعدی در کنج دروازه جا گرفته. حالا تمام مسیرهایی که توپ ممکن است بین این دو لحظه طی کرده باشد را تصور کنید. مثلا یک مسیر این است که توپ مستقیم از نقطه پنالتی به کنج دروازه رفته باشد. یک مسیر ممکن دیگر این است که توپ روی منحنی هیجانانگیزتری حرکت کرده و به کنج دروازه نشسته. یک مسیر هم میتواند این باشد که توپ به هوا رفته، چرخیده و دست آخر برگشته و وارد دروازه شده. حالا فرض کنید، به هر کدام از این مسیرها کمیتی نسبت میدهیم به نام کُنِش و ما کنش همه مسیرها را در جدولی یادداشت میکنیم.
هیچکس تا به حال ندیده که ضربه پنالتی به عقب برود و سپس به درواز برگردد. منطقی نیست. یا به عبارتی این مسیری نیست که طبیعت اجازه طی شدنش را بدهد وقتی شخصی به سمت دروازه ضربه میزند. پس قرارداد میکنیم که مسیری مجاز است که توسط طبیعت انتخاب شود و طبیعت مسیری را انتخاب میکند که کمترین (اکسترمم) کنش را داشته باشد. به این قاعده، اصل کمترین کنش یا اصل همیلتون میگویند. در عمل، همانطور که برای پیدا کردن نقاط اکسترمم توابع مشتق پذیر، به دنبال ریشههای مشتق آن تابع میگردیم، اینجا هم ایدههایی مشابه وجود دارد که نیاز نباشد همه مسیرها را امتحان کنیم. حالا فرض کنید که مسیری که کمترین کنش را دارد را پیدا کردهایم. پس اگر اندکی آنرا تغییر دهیم نباید کنش مسئله تغییر چشمگیری کند. درست همانطور که مثلا تابع $y = x^2$ در نقطه صفر که کمینه آن است تغییر چندانی نمیکند.
کنش $S$ را به صورت ریاضی میتوانیم به صورت انتگرال زمانی تابع دیگری به نام $L$ بنویسم. چرا؟ چون این کَلک خوبی است که در ادامه از آن لذت خواهیم برد! اسم انتگرالده را هم به احترام آقای لاگرانژ و زحماتی که برای این صورتبندی پیشتر از خیلیها انجام داده لاگرانژی میگذاریم. لاگرانژی تابعی از مکان، سرعت و احیانا زمان است. کلا بنا را هم بر این بگذارید که داریم بازی ریاضی میکنیم با این ایده که گویی لاگرانژی اطلاعات مربوط به ویژگی های ذاتی جسم و برهمکنشهای آن با دیگر ذرات و موجودات دیگر را دارد و ما میخواهیم همه این اطلاعات بین دو زمان مشخص را به کنش نسبت دهیم. پس مینویسیم
$$S = \int^{t_2}_{t_1} L(q , \dot q, t) \, dt. $$
تا اینجا هیچ کار عجیبی نکردهایم. فرض کردهایم چیزی وجود دارد به اسم کنش که به صورت یک انتگرال تعریف میشود. همینطور از مختصات تعمیم یافته $q$ و $\dot q$ برای نشان دادن مکان و سرعت استفاده کردهایم گویی میخواهیم از مختصه جدیدی به جای مثلا $x$ استفاده کنیم.
حالا میخواهیم ببینیم مسیر بهینه که اسمش را میگذاریم $q_{c(t)}$ چگونه به دست میآید. طبق چیزی که تعریف کردهایم، مسیر بهینه باید کنش را کمینه (یا به عبارت فنیتر اکسترمم) کند. پس تحت تغییرات بینهایت کوچک مسیر، کنش متناظرش نباید تغییر خاصی کند. درست مانند وقتی که مشتق توابع پیوسته — که نشاندهنده تغییرات آن توابع هستند — در نقاط بیشینه یا کمینهشان صفر هستند. پس بیاید تغییرات کنش را حساب کنیم و برابر با صفر قرار دهیم
جمله ی آخر صفر است چون که ابتدا و انتهای مسیر را ثابت کردهایم. البته میشد این انتخاب را انجام نداد و از جملات مرزی در مواردی استفاده کرد. اما برای این نوشته همین قدر جزئیات کافی است. از آن جا که $\delta q_{(t)}$ تغییراتی دلخواه است و برای مثال میتواند فقط در زمان دلخواه $t$ غیر صفر (تقریبا و با اغماض شبیه دلتای دیراک) باشد، انتگرالدهمان باید در هر لحظه صفر باشد. پس کمینه کردن کنش، $\delta S =0$، نتیجه میدهد
این معادله همان چیزی است که بالای سر مرد عنکبوتی وسطی ابتدای این نوشته قرار دارد و در جامعه فیزیک مشهور است به معادله اویلر–لاگرانژ. این معادله معادلات حرکت را نتیجه میدهد. درست مانند قانون دوم نیوتون.
ولی لاگرانژی واقعا چیست؟ این سوال کمابیش در زبان نیوتونی مثل آن است که بپرسیم چه نیروهایی بر جسم وارد میشوند. برای پاسخ به این پرسش نیاز به شناخت سیستم و برهمکنشهای آن داریم. مثلا برای ذرهای که در حال حرکت تحت یک پتانسیل است، لاگرانژی این سیستم برابر با با اختلاف انرژی جنبشی و پتانسیل آن ذره است. توجه کنید که لاگرانژی کمیتی نردهای است، برخلاف نیرو که کمیتی برداری است. از لحاظ ریاضی کار کردن با کمیتهای نردهای خیلی راحتتر است. این اولین حسن صورتبندی جدید است. همین طور توجه کنید که از لحاظ ابعادی، لاگرانژی بعد انرژی دارد. نکته دیگری که بد نیست بدانید این است که خیلی از اوقات لاگرانژی را بنا بر یک سری تقاضاهای فیزیکی مانند تقارن های حاکم بر سیستم حدس میزنیم. برای دیدن چند مثال در این مورد به این نوشته نگاه کنید: تقارن،قوانین پایستگی و اِمی نٌودِر.
این ویدیو سیر تاریخی این مسئله را به خوبی نشان میدهد:
منتظر ادامه این نوشته باشید.
اما اگر عجله دارید، این ویدیوها و این کتاب را نگاه کنید:
این پرسشی بود که در یک پست لینکدین جلب توجه میکرد. در همین پست ارجاعی به پاسخ یک فیزیکدان به این پرسش هم بود. در این پاسخ سعی شده با استفاده از مفاهیم مکانیک کوانتمی ایدهای برای اثبات این که چیزی را نمیدانید ارائه شود. اگرچه پاسخ ارائهشده مربوط به یک حالت بسیار خاص است و چندان هم روشن نیست ولی اصل ایده، یعنی استفاده از مکانیک کوانتمی برای پاسخ به چنین پرسشی، بهاندازه کافی جذاب است.
واقعاً چطور میتوانید ثابت کنید که چیزی را نمیدانید؟ این که بگویید نمیدانم کافی نیست. از کجا معلوم که راست بگویید یا قصد پنهانکاری نداشته باشید؟ البته این «نمیدانم» همیشه یک معنا ندارد یا دستکم اثر یکسانی روی شنونده نمیگذارد. مثلاً به گزارههای زیر توجه کنید:
من نمیدانم دو ضربدر دو میشود چهار یا نه
من نمیدانم که آیا هر عدد زوج بزرگتر از ۲ را میتوان بهصورت حاصلجمع دو عدد اول نوشت یا نه.¹
من نمیدانم رئیسجمهور بعدی ایران چه کسی خواهد بود.
در گزارهٔ اول به احتمال زیاد گوینده راست نمیگوید و در گزارهٔ سوم به احتمال زیاد راست میگوید. گزارهٔ دوم شاید نیاز به بررسی بیشتری داشته باشد. کمی که بیشتر فکر کنید میبینید که نهتنها اثبات ندانستن، که اثبات دانستن هم چندان ساده نیست. مثلا اگر کسی به شما بگوید من میدانم که دو ضربدر دو میشود چهار از کجا میتوانید مطمئن شوید که راست میگوید؟بهعبارتدیگر از کجا میتوانید مطمئن شوید که واقعاً «میداند» که دو ضربدر دو میشود چهار؟ شاید این گزاره را همان لحظه از کسی شنیده و به شما تحویل داده باشد.
یک مثال دیگر
فرض کنید امروز ریاضیدان الف به ریاضیدان ب بگوید: من میدانم که اگر$n$ یک عدد طبیعی بزرگتر از ۲ باشد، هیچ سهتایی $(x, y, z)$ از عددهایی طبیعی وجود ندارد بهطوری که: $x^n+y^n=z^n$ (قضیهٔ آخر فرما). احتمالاً پاسخ ریاضیدان ب چیزی شبیه این خواهد بود: خب که چی؟! من هم این را میدانم. اما اگر زمان مکالمه پیش از سال ۱۹۹۴ بود، احتمالا ریاضیدان ب پاسخ میداد: واقعاً؟! ثابت کن!²
سؤال این است که وقتی ریاضیدان الف میگوید من میدانم که قضیهٔ آخر فرما درست است منظورش چیست؟ آیا واقعاً «میداند» یا صرفا بهاتکای منابعی که آنها را معتبر میداند درستی قضیه را میپذیرد؟ انگار کمکم داریم میرسیم به یک سؤال بنیادیتر!
اصلاً معنی دانستن چیست؟
کسی که تجربهٔ تصحیح برگههای امتحانی را داشته باشد میداند که گاهی درست بودن پاسخ یک سؤال در برگه امتحان ربطی به بلد بودن (دانستن) پاسخ ندارد. گاهی کسی که فکر میکند چیزی را میداند فقط خیال میکند که میداند و درواقع نمیداند که نمیداند ولی شاید بتواند گزارههایی سرهم کند که شما قانع شوید که میداند.
به یک نکتهٔ دیگر هم باید توجه کرد. این که شما مخاطبتان را قانع کنید که چیزی را میدانید یا نمیدانید با اثبات یک قضیه ریاضی تفاوت دارد. یک قضیهٔ ریاضی که اثبات میشود، هر ریاضیدانی میتواند مراحل اثبات را بررسی کند و در نهایت درستی آن را بپذیرد. اما این که مخاطب شما بپذیرد که شما چیزی را میدانید یا نمیدانید، بیش از آن که نیاز به اثبات داشته باشد نیاز به نوعی توافق میان شما و مخاطب دارد. برای همین ممکن است یک مخاطب مجموعه دلایل و شواهد شما را در تأیید دانستن یا ندانستن یک چیز قانعکننده بیابد ولی یک مخاطب دیگر استدلال شما را نپذیرد.
به نظر میرسد این که کسی بپذیرد که شما چیزی را میدانید نیازمند این است که دستکم در یک مرحله از فرایند پذیرش به یک چیزی (مثلا حرف شما یا مراجع شما یا صداقت شما) بدون دلیل اعتماد کند. خب، اگر اثبات دانستن نهایتاً به اعتماد وابسته است، چرا اثبات ندانستن به اعتماد متکی نباشد؟ آیا کافی نیست که وقتی کسی میگوید نمیدانم، بهسادگی حرفش را باور کنیم؟ واقعیت این است که قضیه پیچیدهتر از این حرفهاست.
پینوشتها:
۱) این که هر عدد زوج بزرگتر از ۲ را میتوان بهشکل حاصلجمع دو عدد اول نوشت به اسم حدس گلدباخ شناخته میشود. هنوز اثبات نشده است.
۲) اندرو وایلز ریاضیدان و استاد دانشگاه آکسفورد در سال ۱۹۹۴ قضیهٔ آخر فرما را اثبات کرد.
«دقت ریاضی بسیار زیاد در فیزیک استفاده چندانی ندارد. اما کسی نباید از ریاضیدانها در این باره اشکالی بگیرد […] آنها دارند کار خودشان را انجام میدهند.»
از دید بسیاری از فیزیکدانها، دقت ریاضی (mathematical rigor) در اکثر اوقات برای جامعه فیزیک غیرضروری بوده و حتی با کند کردن سرعت پیشرفت فیزیک میتواند برای آن مضر نیز باشد.
شاید بتوان دلیل فاینمن را برای بیان این نظر درک کرد؛ برای لحظهای تصور کنید که فاینمن فرمالیسم انتگرال مسیر خود را به دلیل وجود نداشتن تعریف دقیق ریاضی از این انتگرالهای واگرا (که تا به امروز نیز تعریف جامع و دقیقی از آنها در دسترس نیست) معرفی نمیکرد و یا فیزیکدانها به دلیل وجود نداشتن تعریف اصول موضوعهای از نظریه میدانهای کوانتومی، از آن استفاده نمیکردند! قطعا انتظار سطح یکسانی از دقت ریاضی در اثبات قضایای ریاضی و در نظریههای فیزیکی انتظاری بیش از حد سنگین و غیر عملی است اما، بر خلاف برداشت رایج در بین فیزیکدانها، دقت ریاضی همیشه به معنی جایگزین کردن استدلالهای بدیهی اما غیر دقیق با اثباتهای خسته کننده نیست. در بیشتر اوقات دقت ریاضی به معنی مشخص کردن تعریفهای دقیق و واضح برای اجزای یک نظریه است به طوری که استدلالهای منطبق بر شهود با قطعیت درست هم باشند! شاید بتوان این مطلب را در نقل قول زیر خلاصه کرد:
«دقت ریاضی پنجرهای را غبارروبی میکند که نور شهود از طریق آن به داخل میتابد.»
در فرمولبندی نظریههای فیزیکی، بیتوجهی به پیشفرضها و ظرافتهای ریاضی میتواند به سادگی به نتایجی در ظاهر متناقض بیانجامد که در بسیاری از موارد عجیب و حیرتانگیز به نظر میرسند. این مثال ساده از مکانیک کوانتومی را در نظر بگیرید: برای ذرهای کوانتومی در یک بعد، عملگرهای تکانه خطی P و مکان Q از رابطه جابهجایی هایزنبرگ پیروی میکنند
حال با گرفتن رد (trace) از دو طرف این رابطه مشاهده میکنیم که رد طرف چپ این معادله با استفاده از خاصیت جابهجایی عمل ردگیری صفر میشود در حالی که رد سمت راست این معادله غیر صفر است! از آنجا که این رابطه یکی از بنیادینترین روابط مکانیک کوانتومی است و بسیاری از مفاهیم عمیق فیزیکی مکانیک کوانتوم نظیر اصل عدم قطعیت از آن نتیجه میشود، این نتیجه (به ظاهر) متناقض حیرت انگیز به نظر میرسد! برای پیدا کردن مشکل بیاید نگاه دقیقتری به رابطه جابهجایی هایزنبرگ و دامنه اعتبار تعریف عمل ردگیری بیاندازیم: فرض کنید رابطه جابهجایی بالا برای دو عملگر P و Q، که روی فضای هیلبرت H با بعد متناهی n تعریف میشوند، برقرار باشد. در این صورت، عملگرهای P و Q با ماتریسهای n*n مختلط داده خواهند شد و عمل ردگیری از آنها خوشتعریف است. بنابرین، نتیجه متناقض
نشان میدهد که رابطه جابهجایی هایزنبرگ نمیتواند روی فضاهای هیلبرت با بعد متناهی برقرار باشد. در نتیجه مکانیک کوانتومی باید روی فضای هیلبرت با بعد نامتناهی (اما شمارا) تعریف شود: روی چنین فضاهایی عمل ردگیری برای تمام عملگرها خوشتعریف نبوده (به طور مشخص رد عملگر واحد روی این فضاها تعریف نشده است) و نمیتوان تناقض بالا را روی این دسته از فضاها نتیجهگیری کرد! با تعمیم تناقض بالا به فضاهای هیلبرت بینهایت بعدی حتی میتوان نتیجه قویتری نیز درباره عملگرهای تکانه و مکان گرفت ــ حداقل یکی از این عملگرها باید بیکران (unbounded) باشد؛ این بدان معنی است که مقادیر ویژه کراندار نبوده و این عملگر روی تمام فضای هیلبرت خوشتعریف نخواهد بود! این نتیجه خود به آن معنی است که نه عملگرهای خلق و فنا و نه عملگر هامیلتونی (انرژی) روی تمام حالات فضای هیلبرت نوسانگر هماهنگ خوشتعریف نیستند (هر چند میتوان بستار این عملگرها را روی کل فضای هیلبرت تعریف نمود). هر کدام از این نتایج خود منجر به نتیجهگیریهای شگفتانگیز دیگری میشوند که ما را مجبور میسازند در تعریف بسیاری از مفاهیم به نظر بدیهی تجدید نظر کنیم: برای مثال، در فضاهای هیلبرت بینهایت بعدی و در حالتی که تمام عملگرهای فیزیکی کراندار باشند، میتوان حالتی را متصور شد که فضا هیلبرت شامل هیچ حالت غیر درهمتنیدهای بین دو «زیر سیستم» نباشد و در نتیجه نتوان آن را به صورت ضرب تانسوری دو فضای هیلبرت متعلق به هر زیر سیستم نوشت! این مسئله نیاز به تعریف دقیقتری از مفهوم «زیر سیستم» در نظریه میدانهای کوانتومی و تعمیمهای آن (مانند نظریه گرانش کوانتومی) را نشان میدهد که خود میتواند به حل شدن بخشی از تناقضهای عمیقتر مانند مسئله اطلاعات سیاهچالهها منجر شود! توجه کنید که دقت به دامنه اعتبار رابطه جابهجایی هایزنبرگ به نوبه خود چگونه میتواند ما را در درک بهتر درهمتنیدگی در نظریه میدانهای کوانتومی و سوالاتی عمیقتر از جمله ساختار علی فضا و زمان و یا مسئله اطلاعات سیاهچالهها یاری کند! مثالهایی از این دست در مکانیک کوانتومی و نظریه میدانهای کوانتومی به فراوانی یافت میشوند که چند مثال دیگر و توضیح مفصل در مورد چگونگی حل آنها را میتوانید در مقاله آموزشی (و بسیار هیجانانگیز) زیر پیدا کنید:
By a series of simple examples, we illustrate how the lack of mathematical concern can readily lead to surprising mathematical contradictions in wave mechanics. The basic mathematical notions allowing for a precise formulation of the theory are then summarized and it is shown how they lead to an elucidation and deeper understanding of the aforementioned problems. After stressing the equivalence between wave mechanics and the other formulations of quantum mechanics, i.e. matrix mechanics and Dirac’s abstract Hilbert space formulation, we devote the second part of our paper to the latter approach: we discuss the problems and shortcomings of this formalism as well as those of the bra and ket notation introduced by Dirac in this context. In conclusion, we indicate how all of these problems can be solved or at least avoided.
هایزنبرگ که به اصل عدم قطعیتش معروف است، فیزیکدان آلمانی بود که در توسعه فرمولبندی ماتریسی مکانیک کوانتومی نقش بسزایی داشت. در زمان جنگ دوم، او جزو آن دسته از فیزیکدانانی بود که در آلمان ماند و با اینکه عضو حزب نازی نشد ولی نقش کلیدی در برنامه هستهای آلمان ایفا کرد. هایزنبرگ غیر از علم، علاقه زیادی به موسیقی کلاسیک داشت و پیانیست چیرهدستی هم بود. خودش تعریف میکند که زمستان ۱۹۳۷، در عصر سردی که برای نواختن قطعهای از بتهوون به خانه بوکینگ رفته بوده، یکی از حضار جوان مجلس دست او را گرفته و از انزوای عمیقی بیرونش کشیده و بعدها مادر هفت فرزندش شده! هایزنبرگ از آن فیزیکدانانی است که برای نسل ما قطعا منبع الهام خواهد بود.
این روزها که دومرتبه جنگ گریبانگیر اروپا شده، ماجرای زندگی پر فراز و نشیب هایزنبرگ به عنوان دانشمند برجستهای که طعم تلخ درد و رنج جنگ را چشیده حتی اگر برای ما خالی از حکمت باشد، قطعا خالی از لطف نیست! «جزء و کل» نام کتابی است که در آن هایزنبرگ ماجرای زندگیاش را در خلال گفتوگوهایی با افراد سرشناس تاریخ تعریف میکند. خط زمانی ماجرا از سال ۱۹۲۰ شروع میشود و رفتهرفته به جنگ دوم و شکلگیری و بهکارگیری فیزیک مدرن میرسد. هایزنبرگ در این کتاب نه تنها به سراغ فیزیک که به ارتباط آن با فلسفه، تاریخ، سیاست، زبان، شیمی و زیستشناسی هم میرود. آنچه که این کتاب را برای من متمایز میکند نوع روایت هایزنبرگ از زندگی یک فیزیکدان یا یک انسان است. او خاطراتش را در قالب مجموعهای از گفتوگوها بهگونهای تعریف میکند که موقع خواندن کتاب این حس متبادر میشود که گویی با یک فنجان چایی در حال گوش دادن به خاطرات یک پیر دانا هستی! این کتاب هم فال است و هم تماشا؛ هم درس زندگی است و هم یک روایت هیجانانگیز برای خواندن!
جزء و کل سالها پیش توسط حسین معصومی همدانی ترجمه و توسط نشر دانشگاهی منتشر شده. در ادامه، سه بخش از این کتاب که مربوط به جنگ و سیاست است آمده:
متن پیش رو ترجمه جستاری از کارلو روولی فیزیکدان ایتالیایی است. او عمدتا در زمینه گرانش کوانتومی کار میکند و بنیانگذار نظریه گرانش کوانتومی حلقه است. اصل این نوشته اخیرا در کتابی با عنوان There Are Places in the World Where Rules Are Less Important Than Kindness منتشر شده است. این جستار پیش از رصد امواج گرانشی نوشته شده است. رصد مستقیم امواج گرانشی در ۱۴ سپتامبر ۲۰۱۵ پنج ماه پس از انتشار این مقاله انجام شد. در سال ۲۰۱۷ این مشاهده منجر به دریافت جایزه نوبل در فیزیک شد.
شکی نیست که آلبرت آینشتین یکی از دانشمندان بزرگ قرن بیستم بود که عمیقتر از دیگران رازهای طبیعت را دید. آیا این به معنی این است که ما باید هر کاری را که او انجام دادهاست، درست بدانیم؟ او هرگز اشتباه نمیکرد؟ برعکس! در واقع، تعداد کمی از دانشمندان به اندازه آینشتین اشتباه کردهاند و آنهایی که به اندازهٔ او نظر خود را تغییر دادهاند انگشتشمارند. در مورد اشتباهات او در زندگی روزمره که موضوعی شخصی است و در نهایت به خودش مربوط است صحبت نمیکنم. بلکه در مورد اشتباههای کاملا علمی او سخن میگویم؛ ایدههای اشتباه، پیشبینیهای نادرست، معادلات پر از خطا و ادعاهای علمیای که خود او پسشان گرفت و آنهایی که نادرست بودنشان ثابت شد.
اجازه دهید برایتان چند نمونه بیاورم. امروزه میدانیم که جهان در حال انبساط است. ژرژ لومتر، فیزیکدان بلژیکی، با استفاده از نظریههای خودِ آینشتین، موفق به درک این موضوع شد و او را از یافتههای خود آگاه کرد. آینشتین اما آن ایدهها را رد کرد و در پاسخ گفت که آنها بیمعنیاند و تنها در دههٔ سی میلادی که انبساط واقعاً مشاهده شد حرف خود را پس گرفت. یکی دیگر از پیامدهای نظریه او وجود سیاهچالهها است؛ او چندین متن پراشتباه در این زمینه نوشت و ادعا کرد که جهان در لبه سیاهچاله پایان مییابد. وجود امواج گرانشی که اکنون برای آن شواهد غیرمستقیم داریم نیز در نتیجهٔ نظریههای آینشتین است. آینشتین ابتدا نوشت که این امواج وجود دارند، اما درست پیش از آنکه به دنبال تفسیر اشتباه نظریه خودش ادعا کند که آنها وجود ندارند. سپس دوباره نظر خود را تغییر داد تا نتیجه مخالف و درست را بپذیرد.
وقتی آینشتین نظریه نسبیت خاصاش را نوشت، از ایده فضازمان استفاده نکرد. این ایده که گویی به مفهوم یک پیوستار (فضای پیوسته) چهاربعدی شامل فضا و زمان اشاره میکند، در واقع کار هرمان مینکوفسکی بود که از آن برای بازنویسی نظریهٔ آینشتین استفاده کرد. هنگامی که آینشتین از آنچه مینکوفسکی انجام داده بود آگاه شد، ادعا کرد که این کار فقط از نظر ریاضیاتی بغرنجکردن بیهودهٔ نظریهاش است، البته پس از مدت کوتاهی کاملاً نظر خود را تغییر داد و دقیقاً از مفهوم فضازمان برای نوشتن نظریهٔ نسبیت عام استفاده کرد. در موضوع نقش ریاضی در فیزیک، آینشتین بارها دیدگاهش را تغییر داد و در طول زندگیاش طرفدار ایدههای گوناگونی بود که با هم صریحا در تناقض بودند. آینشتین پیش از نوشتن معادلاتِ درست کار اصلیاش، یعنی نظریهٔ نسبیت عام، مجموعه مقالههایی منتشر کرد که همه غلط بودند و هرکدام معادلهٔ نادرستِ متفاوتی را پیشنهاد میدادند. او حتی تا جایی پیش رفت که یک اثر پیچیده و مفصل منتشر کرد تا استدلال کند که این نظریه نمیتواند تقارن خاصی داشته باشد، تقارنی که او بعداً به عنوان اساس نظریهاش برگزید!
آینشتین در سالهای پایانی زندگیاش، سرسختانه پافشاری میکرد که میخواهد یک نظریهٔ وحدتبخش برای گرانش و الکترومغناطیس بنویسد، بدون توجه به این که الکترومغناطیس جزئی از یک نظریه بزرگتر (نظریهٔ الکتروضعیف) است، کما اینکه پس از مدت کوتاهی نشان داده شد. بنابراین، پروژه او در متحد کردن آن با گرانش بیفایده بود. آینشتین همچنین بارها موضع خود را در مناظرههای مربوط به مکانیک کوانتومی تغییر داد. او در ابتدا میگفت که این نظریه در تضاد با بقیه چیزها است. سپس پذیرفت که اینطور نیست و خودش را محدود به پافشاری بر این ایده کرد که این نظریه ناکامل است و نمیتواند تمام طبیعت را توصیف کند. در مورد نسبیت عام، اینشتین برای مدت طولانی متقاعد شده بود که معادلات در نبودِ ماده نمیتوانند جواب داشته باشند و بنابراین، میدان گرانشی به ماده وابسته است. او دست از این باور برنداشت تا زمانی که ویلم دوسیته و دیگران نشان دادند که او اشتباه میکند. سرانجام نظریه را این گونه تفسیر کرد که میدان گرانشی یک موجود مجزای واقعی است که به خودی خود وجود دارد.
در اثر خارقالعادهٔ ۱۹۱۷ او کیهانشناسی نوین را بنیان گذاشت. آینشتین به این پی برد که جهان میتواند یک ۳-کره باشد. او ثابت کیهانشناسی را معرفی کرد که امروز مورد تایید است ولی با این کار همزمان یک خطای فاحش به فیزیک (عدم تغییر عالم در زمان) و یک خطای چشمگیر به ریاضی اضافه کرد؛ او متوجه نشد جوابی که ارائه کرده بود ناپایدار است و نمیتواند دنیای واقعی را توصیف کند. در نتیجه، آن مقاله ترکیب عجیبی از ایدههای بزرگِ جدید و انقلابی و انبوهی از خطاهای جدی است.
آیا این اشتباهها و تغییر رویهها چیزی از تحسین و ستایش ما نسبت به آلبرت آینشتین کم میکند؟ به هیچ وجه. اگر تغییری هم در ما باشد، برعکس است. به نظر من در عوض، این چیزها نکتهای راجع به ذات هوش به ما میآموزند. هوش، طرفداری سرسختانه از نظرات خود نیست بلکه آمادگی لازم برای تغییر و حتی کنار گذاشتن آن نظرات است. برای درک جهان، باید شهامت آن را داشته باشید که ایدهها را بدون ترس از شکست آزمایش کنید، پیوسته نظرات خود را بازبینی کنید و آنها را بهبوبد ببخشید.
آینشتینی که بیش از هر کس دیگری مرتکب خطا میشود دقیقاً همان آینشتینی است که بیشتر از دیگران در فهم طبیعت موفق است و اینها مکمل هم و از جنبههای ضروری همان هوش عمیق هستند: بیپروایی در تفکر، شهامت خطر کردن، ایمان نداشتن به ایدههای دریافتشده، از همه مهمتر ایدههای خود شخص. اینکه شهامت اشتباه کردن داشته باشی، ایدههای خود را تغییر دهی، و نه یک بار بلکه بارها، تا به مرحله کشف برسی. آنچه مهم است درست بودن نیست، تلاش برای فهمیدن است.
عبارت «جهانهای موازی» از جمله عبارات و مفهومهای پرتکرار در داستانها، فیلمها و سریالهای علمی-تخیلی است که امروزه به همین دلیل به گوش بیشتر افراد جامعه آشناست. از سوی دیگر، استفاده از این عبارت (به خصوص در زبان فارسی) همواره با ابهامهای فراوانی همراه بوده است که کجفهمیهای زیادی را در ذهن مخاطب غیرمتخصص ايجاد کرده است. برای بر طرف نمودن این ابهامها و اصلاح کجفهمیها، در گام اول بايد بر تفاوت دو مفهوم مستقل که متاسفانه در زبان فارسی برای اشاره به هر دو آنها معمولا از عبارت «جهانهای موازی» استفاده میشود، تاکید کنیم: «جهانهای موازی» که ترجمه عبارت انگلیسی «Parallel Universes» است در زبان انگلیسی کاربرد بسیار محدودی در دایره واژگان تخصصی علم فیزیک دارد و بیشترین استفاده از این عبارت مربوط به داستانهای علمی-تخیلی است؛ در صورت استفاده از این عبارت در مقالات علمی، با توجه به متن، اشاره به یکی از دو مفهوم مستقل «تفسیر دنیاهای چندگانه»، ترجمه عبارت many-worlds interpretation، و یا مفهوم «چندجهان»، ترجمه عبارت multiverse، است. هر چند استفاده از این عبارت برای اشاره به یکی از شاخههای «درخت تاریخچهها» در تفسیر دنیاهای چندگانه مرسومتر است تا استفاده از آن برای اشاره به یکی از حبابها در فرضیه چندجهان. در ادامه این متن، با جزئيات بيشتر به هر کدام از این دو مفهوم خواهیم پرداخت.
تصور روی جلد کتاب داستانی مصور «Flash of Two Worlds» که برای اولین بار مفهوم «جهانهای موازی» را وارد دنیای مجموعه داستانهای مصور «Flash» کرد.
درصورتاستفادهازعبارت «جهانهایموازی» درمقالاتعلمی،باتوجهبهمتن،اشارهبهیکیازدومفهوممستقل «تفسیردنیاهایچندگانه» ویافرضیه «چندجهان» است.
تفسیر دنیاهای چندگانه
تفسیر دنیاهای چندگانه یا many-worlds interpretation یکی از تفسیرهای مکانیک کوانتومی است که در سال ۱۹۵۷ و توسط هیوْ اِوِرِت برای حل «مشکل اندازهگیری» در مکانیک کوانتومی پیشنهاد داده شد؛ هرچند نام «تفسیر دنیاهای چندگانه» توسط برایس دویت، که در دهههای ۶۰ و ۷۰ میلادی نقش اصلی را در ترویج این ایده به عده داشت، برای این تفسیر انتخاب شد. اما شاید این سوال برایتان ایجاد شده باشد که «چرا مکانیک کوانتومی به یک تفسیر نیاز دارد؟» و اینکه تفاوت «تفسیر» با «نظریه» و یا «فرضیه» در چیست؟ برای پاسخ به سوال اول باید «اصل اندازهگیری» و «تقليل تابع موج» را در مکانیک کوانتومی با دقت بیشتری مورد بررسی قرار دهیم: بر اساس نظریه کوانتومی، تمامی اطلاعات یک سیستم در «حالت کوانتومی» آن سیستم ذخیره شده است که به دلایل تاریخی به آن «تابع موج» نیز گفته میشود. همچنین، تحول زمانی حالت کوانتومی یک سیستم توسط معادله شرودینگر توصیف میشود که یک معادله دیفرانسیل خطی است. احتمالا این توصیف که مکانیک کوانتومی نظریهای ذاتا آماری است برای خواننده این متن آشنا باشد اما، آنچه که معمولا در توصیفهای متفاوت از مکانیک کوانتومی کمتر بر آن تاکید میشود این نکته است که تحول زمانی تابع موج یک سیستم کوانتومی فرآیندی تعینی است (به این معنی که با دانستن حالت اولیه سیستم، معادله شرودینگر حالت کوانتومی سیستم را در تمامی زمانهای آینده به طور دقیق معین میکند— این نتیجه مستقیم خطی بودن معادله شرودینگر است) و ذات آماری نظریه کوانتومی تنها در نتیجه انجام فرآیند اندازهگیری است.
بر اثر اندازهگیری یک مشاهدهپذیر، مکانیک کوانتومی تنها احتمالات مشاهده شدن هر کدام از نتایج محتمل را پیشبینی کرده و مطابق «اصل اندازهگیری» حالت کوانتومی سیستم پس از اندازهگیری را به صورت آنی با یکی از این نتایج محتمل جایگزین میکند (در صورتی که حالت کوانتومی سیستم پیش از اندازهگیری میتوانسته برهمنهی از تمامی این نتایج محتمل باشد)؛ به این جایگزینی حالت کوانتومی پیش از اندازهگیری با یکی از حالات محتمل به صورت آنی، «تقلیل تابع موج» یا «جهش کوانتومی» گفته میشود. به عبارت دیگر، برخلاف تحول زمانی حالت کوانتومی با استفاده از معادله شرودینگر که فرآیندی یکانی است (به این معنی که مجموع احتمالات در طی این تحول دست نخورده باقی میماند) پدیده اندازه گیری و تقلیل تابع موج فرآیندی غیر یکانی است! درست به دلیل همین تفاوت ذاتی تحول زمانی با پدیده اندازهگیری در مکانیک کوانتومی، این سوال ایجاد میشود که چه فرآیندهایی را باید یکانی و چه فرآیندهایی را باید به صورت غیر یکانی در نظر گرفت؟ اما، همانطور که از توصیف ما از اصل اندازهگیری مشخص است، از پدیده اندازهگیری تعریف دقیقی ارائه نشده است و به همین دلیل مکانیک کوانتومی نیازمند «تفسیر»ای از آنچه به آن «اندازهگیری» گفته میشود است.
در تفسیر اولیهای که از این اصل توسط نیلز بور ارائه شد، و امروزه به تفسیر کپنهاگی مشهور است، فیزیک در مقیاسهای روزمره توسط مکانیک کلاسیکی توصیف میشود و مکانیک کوانتومی تنها مقیاسهای کوچک را توصیف میکند. همچنین، در این تفسیر پدیده اندازهگیری توسط یک «دستگاه اندازهگیری» بزرگ مقیاس توصیف میشود که از قوانین مکانیک کلاسیکی تبعیت میکند. اما، این تفسیر با فلسفه تقلیلگرایانه نظریههای علمی در تناقض است و به صورت خاص این سوال را ایجاد میکند که فیزیک در کدام مقیاسها توسط مکانیک کوانتومی توصیف میشود و در کدام مقیاسها توسط مکانیک کلاسیکی؟ همچنین مشخص نیست که گذار از دنیای کوانتومی به کلاسیکی چگونه رخ میدهد و مقیاسی که در آن این گذار صورت میگیرد از نظر فیزیکی چه ویژگی خاصی دارد؟ اِروین شرودینگر، که معادله معروف شرودینگر را برای توصیف تحول زمانی یک سیستم کوانتومی پیشنهاد کرده بود، از جمله معروفترین منتقدين این تفسیر از مکانیک کوانتومی بود. شرودینگر در نامهای به بور (که در کتاب جز و کل نوشتهی ورنر هایزنبرگ نقل شده است) نوشته است:
اروین شرودینگر
«بور، تو حتما متوجه هستی که کل این ایده جهشهای کوانتومی قطعا به [نتایج] بیمعنی منجر میشود… اگر ما همچنان مجبور به تحمل کردن این جهشهای کوانتومی لعنتی باشیم، من از اینکه هرگز نقشی در نظریه کوانتومی داشتهام متاسفم.»
-کتاب جز و کل نوشتهی ورنر هایزنبرگ
به منظور بر طرف کردن مشکلات ذکر شده، هیو اورت ایده «حالت نسبی» خود را در زمانی که دوره دکتری فیزیک را در دانشگاه پرینستون و زیر نظر جان ویلر، فیزیکدان مشهور آمریکایی، سپری میکرد مطرح نمود. این تفسیر بعدها و توسط برایس دویت به نام «تفسیر دنیاهای چندگانه» مشهور شد و مطابق آن تلاش میشود تا فرآیند اندازهگیری نیز درست مانند تحول زمانی توسط یک فرآیند یکانی توصیف شود که تمامی احتمالات را حفظ میکند: در این تفسیر، تقلیل تابع موج اتفاق نمیافتد و بر اثر هر اندازهگیری تاریخچههای جدیدی (که به آنها جهانهای موازی هم گفته میشود) شکل میگیرند که در هر کدام از آنها یکی از نتایج محتمل اندازهگیری مشاهده شده است. برای مثال، تحول زمانی و اندازهگیری اسپین یک الکترون را در نظر بگیرید: تحول زمانی میتواند حالت کوانتومی این الکترون را در برهمنهی از اسپین بالا و پایین آماده کند؛ سپس، در صورت اندازهگیری این مشاهدهپذیر، مطابق تفسیر دنیاهای چندگانه، تاریخچههای جداگانهای به وجود میآیند که در یکی از آنها اسپین الکترون بالا مشاهده شده است و در دیگری اسپین پایین اندازهگیری شده است.
درخت تاریخچهها: با هر بار اندازهگیری اسپین الکترون، تاریخچههای جدیدی به وجود میآیند که در هر کدام از آنها یکی از نتایج محتمل، در این مثال اسپین بالا یا پایین، مشاهده شده است؛ این تاریخچهها (یا جهانهای موازی) هر کدام در نتیجه اندازهگیریهای بعدی میتوانند به تاریخچههای مجزا تقسیم شوند. همچنین، هیچ برهمکنشی بین این تاریخچهها وجود ندارد و این تفسیر از مکانیک کوانتومی منجر به پیشبینی قابل مشاهده نمیشود.
همچنین، در شباهت با تفسیر کپنهاگی، احتمال قرار گرفتن در هر کدام از این تاریخچهها با قاعده بورن پیشبینی میشود. شایان ذکر است که در این تصویر تاریخچهها (یا جهانهای موازی) هیچ برهمکنشی با هم نداشته و پس از شکلگیری هر کدام به صورت یکانی و توسط معادله شرودینگر تحول پیدا میکنند. در این صورت، پس از گذشت زمانی از اندازهگیری اول، اسپین الکترون میتواند دوباره در برهمنهی از اسپینهای بالا و پایین قرار گیرد و با تکرار فرآیند اندازهگیری اسپین این الکترون میتوان هر کدام از تاریخچههای قبلی را به تاریخچههای جدیدی تقسیم نمود: تاریخچههایی که در آن نتیجه اندازهگیری اول و دوم به ترتیب {بالا، بالا}؛ {بالا، پایین}؛ {پایین، بالا}؛ {پایین، پایین} بوده است. به این ترتیب، مطابق شکل بالا، درختی از تاریخچهها شکل میگیرد که هر کدام از شاخههای آن یک واقعیت مجزا (یک تاریخچه یا دنیا موازی) را توصیف میکند.
حال که با تفسیر دنیاهای چندگانه آشنا شدیم، میتوانیم به سوال دوم که در ابتدا این بخش مطرح شد پاسخ دهیم: آنچه که یک «تفسیر» را از یک «فرضیه» و یا «نظریه» مجزا میکند، وجود داشتن و یا نداشتن پیشبینیهای قابل مشاهده است! از آنجا که مطابق تفسیر دنیاهای چندگانه، دیگر تاریخچهها (یا به عبارتی جهانهای موازی) هیچ برهمکنشی با هم نداشته و هیچ اثر مشاهده پذیری از خود بر دیگر تاریخچهها باقی نمیگذارند، هیچ پیشبینی قابل مشاهدهای که درستی و یا نادرستی این تفسیر را مشخص نماید در دسترس نیست. هرچند، به تازگی فرضیهای مشابه با این تفسیر توسط فرانک ویلچک، برنده نوبل فیزیک، و جردن کاتلر مطرح شده است که به آن «تاریخچههای درهمتنیده» گفته میشود و قادر به ارائه پیشبینیهای قابل آزمایش است (آزمایشهای پیشنهاد شده هنوز به انجام نرسیدهاند و در نتیجه درستی و یا نادرستی این ایده همچنان مشخص نیست). همچنین، باید اشاره نمود که با وجود تفسیرهای متفاوت از مسئله اندازهگیری، این مسئله کماکان جز مسائل باز و حل نشده به حساب میآید و تا به امروز توافقی در انتخاب تفسیر درست از مفهوم «اندازهگیری» در بین فیزیکدانها وجود ندارد! با این حال، درست به خاطر همین سختی ارائه پیشبینیهای قابل آزمایش برای حل این مسئله، تنها بخش کوچکی از فیزیکدانها به صورت جدی بر روی حل این مشکل کار میکنند (هر چند با اهمیت یافتن مضوعاتی از جمله نظریه اطلاعات کوانتومی، آشوب کوانتومی و گرانش/کیهانشناسی کوانتومی تعداد افرادی که به صورت غیر مستقیم بر روی حل این مشکل کار میکنند افزایش یافته است).
فرضیه چندجهان
«فرضیه چندجهانی» یا «Multiverse Hypothesis» یکی از نتایج محتمل نظریه «تورم کیهانی»است که به منظور حل کردن مشکلاتی در کیهانشناسی (که از آنها با نامهای مشکل افق و مشکل تختی یاد میشود) ارائه شده است. اندازهگیریهای انجام شده و همچنین مشاهدات مبتنی بر تابش زمینه کیهانی نشان میدهند که انحنای کیهان امروزی ما بسیار کوچک بوده (هندسه فضا-زمان و نه صرفا هندسه برشهای فضایی، بسیار به هندسه تخت نزدیک است) و همچنین حالت آن در زمان واجفتیدگی که در آن فوتونهای تابش زمینه کیهانی توانستهاند از برهمکنش مداوم با الکترونها و هستهها گریخته و بدون مانع به حرکت خود ادامه دهند (این زمان حدود ۳۷۸ هزار سال پس از مهبانگ است که در مقیاس کیهانشناختی زمان بسیار کوتاهی محسوب میشود و به همین دلیل این پرتوها اطلاعات زیادی را از کیهان اولیه در اختیار ما قرار میدهند) بسیار همگن و یکنواخت بوده است. پیش از مطرح شدن نظریه تورم کیهانی، به نظر میرسید که هر دو این مشاهدات نیازمند یک «تنظیم ظریف» در پارامترها هستند زیرا تغییرات جزئی در چگالی ماده و انرژی کیهان اولیه میتوانست انحنای کیهان امروزی را به شدت تغییر داده و آن را از تخت بودن دور کنند؛ همچنین، همگنی و یکنواختی مشاهده شده در تابش زمینه کیهانی به ما نشان میدهد که نواحی از فضا-زمان که با یکدیگر در ارتباط علّی نبودهاند به تعادل گرمایی رسیدهاند.
«نظریه تورم کیهانی» که مطابق آن کیهان اولیه در نخستین کسرهای ثانیه پس از مهبانگ وارد یک دوره کوتاه انبساط بسیاربسیار سریع به نام تورم کیهانی شد میتواند سازوکاری را برای توجیح هر دو این مشکلها بدون نیاز به تنظیم ظریف پارامترها ارائه دهد: این دوره کوتاه انبساط بسیار سریع میتواند چگالی ماده و انرژی در عالم اولیه را به مقدار بحرانی آن (که برای تخت بودن کیهان به آن نیاز است) نزدیک کرده و همچنین توجیح نماید که نواحی که در زمان واجفتیدگی در ارتباط علّی با یکدیگر نبودهاند، پیش از آغاز تورم با یکدیگر ارتباط علّی داشته و به همین دلیل به تعادل دمایی رسیدهاند. در شکل امروزی آن این نظریه توسط یک میدان کوانتومی اسکالری (موجودی ریاضی که مطابق قوانین مکانیک کوانتومی تحول یافته و به هر نقطه از فضا-زمان یک عدد نسبت میدهد که این عدد با تغییر دستگاه مختصات، از جمله چرخاندن محورها و جابهجا کردن مبدا، ثابت است. میتوانید به تابعی که در هر لحظه به نقاط مختلف یک اتاق دمای آن را نسبت میدهد، به چشم یک میدان کلاسیکی اسکالری نگاه کنید) با نام «میدان تورم» یا «Inflaton» توصیف میشود که تابع پتانسیل آن دارای ویژگیهای خاصی است. در نظریه تورمی «غلتش کند» یا «Slow-roll Inflation»، تابع پتانسیل میدان تورم دارای ناحیهای نسبتا تخت بوده که فاز تورمی را توصیف میکند و میدان تورم پس از اتمام این فاز، با قرار گرفتن و نوسان در اطراف کمینه پتانسیل (که میتواند کمینه موضعی یا کمینه سرتاسری باشد) وارد فاز بازگرمایش میشود.
شکل تقریبی پتانسیل میدان تورم در در نظریه تورمی غلتش کند. تابع پتانسیل میدان تورم دارای ناحیهای نسبتا تخت بوده که فاز تورمی را توصیف میکند و میدان تورم پس از اتمام این فاز، با قرار گرفتن و نوسان در اطراف کمینه پتانسیل وارد فاز بازگرمایش میشود. پتانسیل ميدان تورم میتواند کمینههای موضعی زیادی داشته باشد که در این صورت به این کمینهها خلا کاذب یا خلا شبهپایدار گفته میشود و میدان کوانتومی تورم میتواند با استفاده از تونلزنی کوانتومی از این کمینهها خارج شده و باقی کمینهها را در فضای پیکربندی کاوش کند.
در صورتی که این کمینه پتانسیل تنها یک کمینه موضعی باشد (شکل رو به رو)، میدان تورم میتواند طی فرآیند تونلزنی کوانتومی، که در ادامه در مورد آن بیشتر توضیح خواهیم داد، از سد پتانسیل (بیشینه موضعی پتانسیل که دو کمینه را از هم جدا کرده است) عبور کرده و پس از طی دوباره فاز تورم غلتش کند به نوسان در اطراف کمینه سرتاسری (و یا در حالت کلیتر کمینه موضعی دیگر) بپردازد. از آنجا که در نظریه میدانهای کوانتومی از کمینههای پتانسیل به عنوان حالت خلا یاد میشود، به این کمینههای موضعی حالت خلا کاذب یا خلا شبهپایدار و به کمینههای سرتاسری خلا حقیقی یا خلا پایدار نیز گفته میشود.
شکل تقریبی پتانسیل مناسب برای توصیف تورم ابدی ناشی از واپاشی خلا کاذب. در این تصویر میدان تورم با استفاده از تونلزنی کوانتومی به خارج از ناحیه خلا کاذب راه یافته و پس از طی کردن فاز تورمی غلتش کند، وارد فاز بازگرمایش و نوسان در اطراف خلا حقیقی میشود.
در طی این فرآیند تونلزنی از خلا کاذب به خلا حقیقی (یا در حالت کلیتر از خلا کاذب ۱ به خلا کاذب ۲)، حبابهایی از خلا جدید (برای مثال خلا حقیقی) در پسزمینه خلا قدیمی (مثلا خلا کاذب در شکل بالا) شکل میگیرد که پس از تشکیل شدن با سرعتی نزدیک به سرعت نور گسترش پیدا میکنند. درون هر کدام از این حبابها از خلاهای مختلف، پس از طی شدن مرحله تورم، مرحله بازگرمایش و تشکیل ساختارهای کیهانی رخ میدهد و در نتيجه در درون هر کدام از این حبابها، جهان جدیدی (با ثابتهای فیزیکی متفاوت) تشکیل میشود. در صورتی که نرخ تولید این حبابها از مقدار بحرانی آن کمتر باشد، تورم هرگز متوقف نخواهد شد و در این صورت آنچه به آن «تورم ابدی» گفته میشود رخ خواهد داد: حبابهایی از جهانهای متفاوت (که در موارد بسیار معدودی به آنها جهانهای موازی گفته میشود) در پسزمینه خلا کاذب اولیه تشکیل خواهد شد که هرگز موفق به پوشاندن کل فضای پر شده از خلا اولیه نخواهند شد و به مجموع آنها «چندجهان» یا Multiverse گفته میشود. این پدیده تشکیل حباب، نوعی از یک گذار فاز مرتبه اول است که نمونه کلاسیکی آن را میتوان با آزمایشی جالب حتی در منزل نیز مشاهده نمود! به همین منظور، پیش از پرداختن به تونلزنی کوانتومی و توضیح بیشتر فرآیند تشکیل و گسترش حبابها، کمی درباره پدیدههای ابرسرمایش یا ابرگرمایش و ارتباط آنها با تشکیل حبابها در کیهانشناسی توضیح خواهیم داد.
تجسم هنری از تورم ابدی و چندجهان. براساس این فرضیه، حبابهایی از خلا حقیقی در خلا کاذب اولیه بهوجود میآیند که تا ابد بدون پر کردن فضای اولیه به رشد خود ادامه میدهند. مجموعه حبابهای تشکیلشده (که در هر کدام از آنها جهان جدیدی به وجود آمده است) در درون خلا کاذب اولیه، چند جهان را تشکیل میدهند.
برای توصيف پدیدههای ابرسرمایش و یا ابرگرمایش، ظرفی از آب مقطر در فاز مایع را در نظر بگیرید. همانطور که مطمئنا خواننده این متن با آن آشناست، این ظرف آب در فشار ۱ جو در دمای صفر درجه سانتیگراد یخ بسته و در دمای صد درجه سانتیگراد بخار میشود. با این حال، در صورتی که آب درون ظرف خالص باشد و در طی مدت سرمایش و یا گرم کردن ضربه و یا تکان ناگهانی به ظرف آب وارد نشود، آب مقطر میتواند در دمای زیر صفر درجه و یا بالای صد درجه سانتیگراد در فاز مایع باقی بماند! در این حالت، با وارد کردن ضربهای به ظرف آب میتوان تشکیل شدن حبابهایی از فاز جامد (یخ) و یا گاز (بخار) را در درون ظرف مشاهده نمود که به سرعت رشد کرده و در زمان کوتاهی کل مایع درون ظرف را به فاز جدید (بخار یا یخ) میبرند (شکل و ویدیو زیر را ببینید)!
مراحل مختلف پدیده ابرسرمایش از لحظه وارد شدن ضربه و شکل گرفتن حبابهایی از یخ تا گسترش و برخورد این حبابها و گذار فاز کامل مایع درون ظرف به فاز جامد را نشان میدهد.
پدیده ابرسرمایش که در آن تشکیل شدن حبابهایی از یخ و گسترش آنها در درون ظرف به وضوح مشخص است.
همانطور که از توضیح ما در بند قبلی مشخص است، این پدیده بسیار شبیه گذار فاز کوانتومی است که چندجهان را تشکیل میدهد! در واقع پتانسیل موثر بین ملکولها در رژیم ابرسرمایش/ابرگرمایش درست شبیه فرم کلی پتانسیل میدان تورم در رژیم تورم ابدی است (تصویر بالا سمت چپ در صفحه قبل): در این حالت، کمینه موضعی پتانسیل توصیف کننده فاز مایع و کمینه سرتاسری آن توصیف کننده فاز جامد/گاز است. از آنجا که این دو فاز متفاوت توسط یک سد پتانسیل (بیشینه موضعی) از هم جدا شدهاند، در شرایطی ذکر شده (خالص بودن مایع و عدم وارد شدن ضربه به ظرف) ملکولهای آب انرژی کافی را برای گذر کردن از این سد پتانسیل نداشته و در نتيجه در کمینه موضعی انرژی (فاز مایع) باقی میمانند. در صورت وارد شدن ضربهای کوچک به این سیستم، بخشی از مایع انرژی لازم برای بالا رفتن از قله پتانسیل و قرار گرفتن در کمینه سرتاسری را پیدا میکند؛ در این فرآیند، به اندازه تفاوت انرژی بین دو کمینه مختلف انرژی آزاد خواهد شد که میتواند باقی بخشهای مایع را نیز از سد پتانسیل عبور داده و به فاز جدید ببرد. نتیجه این فرآیند، تشکیل و گسترش حبابهایی از فاز جدید (جامد و یا گاز) در درون فاز قدیمی (مایع) است.
همانطور که پیش از این نیز اشاره کردیم، فرآیند تشکیل حبابها در کیهانشناسی را نیز میتوان با سازوکاری تقریبا مشابه فهمید. برای این منظور ابتدا توضیح کوتاهی در مورد پدیده تونلزنی کوانتومی ارائه خواهیم داد: پدیده تونلزنی کوانتومی (که پدیدهای ذاتا کوانتومی و بدون معادل کلاسیکی است) نتیجه مستقیم ذات دوگانه (موجی-ذرهای) سیستمهای کوانتومی است. ما در مکانیک کلاسیکی با این موضوع آشنا هستیم که بر خلاف ذرات (مثلا یک توپ را در نظر بگیرید)، موجها (مانند امواج الکترومغناطیسی) میتوانند به میزانی که به طول موج آنها و همچنین پهنا و ارتفاع قله پتانسیل وابسته است، از سدهای پتانسیل، مانند یک دیوار، عبور کنند (درست به همین دلیل است که توپ و نور مرئی، حداقل به میزانی که برای ما قابل اندازهگیری باشد، از دیوار عبور نمیکنند اما رادیو و تلویزیون شما در درون خانه همچنان کار میکنند!). از آنجا که ذرات کوانتومی در واقع بستههای موجی هستند که طول موج آنها با رابطه دوبروی داده میشود، انتظار میرود که با گذر زمانی به قدر کافی، سیستمهای کوانتومی نیز بتوانند بدون نیاز به انرژی اضافه (مانند ضربه زدن که برای عبور دادن مایع از سد پتانسیل در مثال ابرسرمایش و ابرگرمایش به آن نیاز بود) از سدهای پتانسیل عبور کرده و در طرف دیگر آن ظاهر شوند؛ به این پدیده «تونلزنی کوانتومی» گفته میشود (شکل زیر را ببینید). پدیده تونلزنی کوانتومی علاوه بر مکانیک کوانتومی غیر نسبیتی در نظریه میدانهایی کوانتومی (در پسزمینههای تخت و یا منحنى) نیز اتفاق میافتد و در آن یک میدان کوانتومی میتواند بدون داشتن انرژی کافی برای عبور کلاسیکی از سد پتانسیل، به طرف دیگر آن تونل بزند!
تونلزنی کوانتومی از ناحيه خلا کاذب (FV) به ناحيه خلا حقیقی (TV) را نشان میدهد.
حال آمادهایم تا چگونگی تشکیل چندجهان و رشد حبابها در فرضیه تورم ابدی را بهتر درک کنیم: در قسمتی از فضای پر شده از خلا کاذب اولیه (مانند فاز مایع در مثال کلاسیکی ابرسرمایش/ابرگرمایش)، حبابی از خلا جدید بر اثر پدیده تونلزنی کوانتومی شکل میگیرد (درست مانند حبابهای یخ/گاز که در مثال ابرسرمایش/ابرگرمایش بر اثر تزریق انرژی به سیستم از طریق وارد کردن ضربه ایجاد میشدند)؛ این حبابها پس از شکلگیری به سرعت در پسزمینه خلا کاذب اولیه رشد میکنند. بر خلاف آنچه در مثال ابرسرمایش/ابرگرمایش برای آب در یک ظرف با ابعاد ثابت دیدیم، کیهان پر شده از خلا کاذب اولیه خود در حال انبساط شتابدار است (به دلیل انرژی خلا غیر صفر) و بنابراین، بسته به نرخ تولید این حبابها و سرعت رشد آنها ممكن است این حبابهای خلا جدید هرگز نتوانند خلا کاذب اولیه را به طور کامل پر کنند. به این رژیم از نظریه تورم کیهانی، «تورم ابدی با واپاشی خلا کاذب» یا (False Vacuum Eternal Inflation) گفته میشود. در این حالت، به مجموعه این حبابها چندجهان گفته شده و در موارد بسیار محدودی به هر کدام از این حبابها یک جهان موازی نیز گفته میشود (هر چند استفاده از این واژه در مقالات علمی انگلیسی زبان برای اشاره به این حبابها بسیار غیر متعارف است).
در آخر بايد بر این نکته تاکید کنیم که هر کدام از حبابها در فرضیه چندجهان ناحیههایی از فضا-زمان هستند که بعضی ثابتهای فیزیکی (مانند ثابت کیهانشناسی) در آنها با یکدیگر تفاوت میکند. همچنین، تا زمانی که این حبابها با یکدیگر برخورد نکنند، که در رژیم تورم ابدی احتمال آن تقریبا برابر با صفر است، هیچگونه ارتباط علّی بین این حبابها وجود نداشته و سفر کردن بین آنها ممکن نخواهد بود (در صورتی که دو حباب با یکدیگر برخورد کنند، مطمئنا امکانی برای بقای حیات در هیچکدام از آنها باقی نخواهد ماند که بخواهند به جهان دیگر سفر کنند). با این حال بر این نکته تاکید میکنیم که اگرچه امکان مشاهده و اندازهگیری مستقیم وجود دیگر حبابها امکانپذیر نیست، اما این فرضیه اثرات قابل مشاهده غیر مستقیمی را پیشبینی میکند که ممکن است در آینده امکان تایید (محدود) و یا رد این فرضیه را فراهم کنند! به صورت خاص، رژیم تورم ابدی با واپاشی خلا کاذب تنها با انحنای فضایی (نه فضا-زمانی) منفی سازگار بوده و در صورت مشاهده انحنای فضایی مثبت و یا صفر میتوانیم درستی این فرضیه را منتفی بدانیم (هر چند مشاهده شدن انحنای فضایی منفی الزاما به معنی تایید این فرضیه نخواهد بود!).
جهانهایی موازی چه نیستند؟
حال که در بخش قبلی این متن با تعریف «تفسیر جهانهای چندگانه» از مکانیک کوانتومی و فرضیه «چندجهان» در کیهانشناسی آشنا شدیم، میتوانیم به برخی باورهای غلط در ارتباط با این دو مفهوم و استفاده از عبارت «جهانهای موازی» برای هر دو آنها اشاره کنیم: شاید فراگیرترین باور غلط در ارتباط با هر دو این مفاهيم، امکان برقرار کردن رابطه علّی با «جهانهای موازی» است! همانطور که در انتهای بخش قبل و در مورد فرضیه چندجهان به آن اشاره کردیم، با اینکه این جهانهای موازی (در واقع حبابها) مکانهای متفاوتی در فضا-زمان هستند، امکان سفر کردن بین این حبابها وجود نداشته و هیچ ارتباط علّی نیز بین آنها برقرار نمیباشد. در مورد تفسیر جهانهای چندگانه این باور غلط حتی مشکلزا تر نیز هست زیرا همانطور که اشاره کردیم جهانهای موازی توصیف شده در این تفسیر، تاریخچههای متفاوتی از جهان خود ما هستند و مکانهای متفاوتی را در فضا-زمان توصیف نمیکنند! بنابراین، امکان سفر کردن بین آنها نیز منتفی (و بیمعنی) است.
همچنین، از آنجا که در فیلمها، سریالها و داستانهای علمی تخیلی برای اشاره به هر دو مفهوم توضیح داده شده از عبارت «جهانهای موازی» استفاده میشود، بسیاری از ویژگیهای این دو مفهوم متفاوت در ادبيات علمی-تخیلی با هم ترکیب شده و ملقمهای را ساخته است که به هیچ کدام از این دو مفهوم علمی شبیه نمیباشد! برای مثال، معمولا «جهانهای موازی» در ادبیات علمی-تخیلی به صورت مکانهایی تصور میشوند (در شباهت با چندجهان) که تاریخچه آنها بسیار شبیه به دنیا ما بوده و تنها تفاوتهای کوچکی با آن دارد (احتمالا این نگاه از برداشتی نادقیق از تفسیر جهانهای چندگانه نشات گرفته است). بنابراین، همانطور که در ابتدای این متن نیز به آن اشاره کردیم، تمیز دادن ویژگیهای متفاوت این دو مفهوم مجزا در بر طرف کردن کجفهمیهای ایجاد شده نقش مهمی را بازی میکند.
در نهايت، همانگونه که در بخش قبلی به تفصيل شرح داده شد، به ذات متفاوت این دو مفهوم (یکی تفسیر و دیگری فرضیه) اشاره کرده و بر عدم وجود شواهد تجربی (تا به امروز) برای پذیرش یا رد هر دو این مفاهيم تاکید میکنیم! هرچند، امکان تایید یا رد فرضیه چندجهان (و حتی به صورت کلیتر نظریه تورم کیهانی) و یا فرضیه «تاریخچههای درهمتنیده»، که ایدههایی مشابه با تفسیر جهانها چندگانه را مطرح میکند، در آینده وجود داشته و هنوز باید برای مطالعه همخوانی پیشبینهای این دو فرضیه با مشاهدات منتظر ماند!