شان کرولپادکست معروفی داره که معمولا با آدمهای سرشناس حوزههای مختلف علم صحبت میکنه. به تازگی در یک قسمت نسبتا طولانی چهار ساعته بدون مهمان خاصی، راجع به بحران در فیزیک حرف زده. ممکنه این روزها ببینید یا بشنوید که بحرانی در فیزیک هست یا سرعت رشد فیزیک در حال کاهشه. خصوصا اگه اطراف فیزیکدونای انرژی بالا و ذراتیها بوده باشین. قصد من از این نوشته این نیست که به این بپردازم که بحرانی که در موردش صحبت میشه دقیقا چیه و چرا این حرف زده میشه. چون با یک جستوجوی ساده میتونید ببینید مردم چرا این حرف رو میزنن. سوای این، شان کرول خودش ابتدای این قسمت از پادکستش این مسئله رو مطرح میکنه و به ابعاد مختلفش میپردازه و میگه که به چه دلایلی چه کسایی فکر میکنن که فیزیک در بحرانه. بعدش هم در چهار ساعت سعی میکنه که پاسخ معقولی به این پرسش بده که اصلا بحرانی داریم یا نه؟!
این شما و این قسمت از پادکست شان کرول:
I am here to do the solo podcast to tell you my particular views on the crisis in physics, which is that there is not a crisis in physics. That is what I think.
… So this is what we signed up for. We’re trying our best. Nature never promised to be kind to us, it’s not ’cause we’re dumber. Now, the people doing theoretical physics today are just as smart as the people doing at 50 or 100 or 500 years ago, we have to take what nature gives us and we’re trying to do that. … I’m completely optimistic about the future of physics, but I do think that we can do even better than we’re doing right now, I think what we have to be … who knows, you might have a breakthrough that makes the second half of the 21st century just as exciting as the first half of the 20th century was.
Sean Carroll, Mindscape 245 | Solo: The Crisis in Physics
واقعا بحرانی در فیزیک هست؟!
خلاصه این چهار ساعت اینه که نه! بحرانی وجود نداره و حقیقت ماجرا اینه که امر بر خیلیها مشتبه شده. اگه کسی از من این سوال رو میپرسید احتمال زیاد از جواب دادنش طفره میرفتم چون نظر من، در رویارویی با سوال به این بزرگی محلی از اعراب نداره. اما اگه دوستی در خفا ازم میپرسید، تقریبا همین چیزهایی رو میگفتم که کرول گفته ولی احتمالا با جزئیات کمتر و لابد توضیحات ناشیانهتر. برای همین، حرفای کرول به شدت به دلم نشست! به شما هم پیشنهاد میکنم اگه به فیزیک علاقهمندین و چیزهای ابتدایی رو میدونید، حتما سر اولین فرصت، این فایل مفصل رو گوش کنید. منظورم ازچیزهای ابتدایی فیزیک هم، دانش عمومی در فیزیک نظریه که دست کم یک لیسانس فیزیک پیشنیازشه.
کرول در یک ساعت اول این قسمت یک مرور خیلی سریع روی تاریخچه فیزیک میکنه. میگه که از کجا به کجا رسیدیم و در لبه علم این روزها چه چیزایی رو به خوبی میدونیم، چه چیزایی رو هِی، بگی نگی میفهمیم و چه چیزهایی رو هنوز درک درستی ازشون نداریم. به همین خاطر بیشتر از یک ساعت اول پادکست، مرور خیلی جالبی از فیزیک نظریه بدون رفتن به جزئیات فنی. با این وجود اگه با بعضی ایدهها مثل ناسازگاری گرانش با مکانیک کوانتومی آشنا نباشین ممکنه حین گوش دادنتون مجبور بشین که مدام به ویکیپدیا سر بزنید. البته این کار خوبی میتونه باشه برای کسایی که به فیزیک علاقه دارن و هنوز ابتدای راه هستن چون بعد از سپری کردن چند روز، یک تصویر بزرگ از فیزیک گیرشون میاد. اما اگه به نظر خودتون با فیزیک به قدر کافی آشنا هستید و بیشتر میخواین برسین به اصل مطلب میتونید تقریبا یک ساعت اول رو رد کنید بدون این که به پرسش اصلی آسیبی برسه.
بعد از تموم شدن مرور کلی روی فیزیک، کرول حدود دو ساعت وقت میذاره و با حوصله به مواردی میپردازه که مردم از اونا به عنوان ریشه یا دلیل بحران در فیزیک نام میبرن. شنیدن این بخش مفصل برای هر کسی که قصد فیزیکدان شدن رو داره میتونه خیلی پرفایده باشه. اگه براتون جالبه، بد نیست بدونید که توی یوتیوب بیشتر نظرات مردم معطوف به حدود یک ساعت و نیم بعد از شروع پادکسته.
فضای حرفهای فیزیک
قصد من از این نوشته غیر از دعوت به شنیدن این قسمت از پادکست شان کرول، پرداختن به یک ساعت آخر حرفای اونه که به فضای حرفهای علم میپردازه. به این که بالاخره علم توسط آدمها انجام میشه و احساسات افراد و رقابتهای شغلی در داوریهاشون اثر میذاره و هر چیزی که تا به امروز انجام شده ماحصل همه ایدههاییه که زمانی معقول و زمانی نامعقول شمرده میشدن. در ادامه بخشهایی از حرفای کرول رو میذارم و در مورد نکاتی که به نظرم مهمه که دانشجوهای دکتری و تازه واردها به پژوهش بدونن کمی مینویسم.
در مورد ایدهها و روشها
در دنیای علم، ایدههای متفاوتی وجود داره که هر کسی فقط فرصت میکنه روی بخشی از اونها کار کنه. ایدههایی که عمدهشون به جایی نمیرسند و درستی تعداد انگشتشماریشون از دل آزمایش و به مرور زمان به ما ثابت میشه. به همین خاطر وقتی فرد یا گروهی حس میکنه که به مقالاتشون زیاد توجه نمیشه یا مردم علاقهای به موضوعی که خیلی برای اونا مهمه نشون نمیدن معمولا زود ناراحت میشه. مخصوصا ایدهها و پروژههایی که به نظر توده دانشمندان اون حوزه چندان امیدی به درستی یا سازگاریش نیست.
در هر شاخهای از علم تقریبا دو جور پژوهشگر ممتاز وجود داره. منظور ازپژوهشگر ممتاز، کسیه که کارش رو بلده و حالا با دونستن تقریبا همه چیز از — مثلا — فیزیکی که توسعه داده شده میخواد سرحدادت اون رو جلو ببره. یه دسته فیزیکدونای جریان اصلی هستند که ایدههاشون تقریبا توسط عموم جامعه علمی، معقول به نظر میاد و یه عده که ایدههای تقریبا دیوانهوار دارن. حواسمون باشه که این جا منظورمون از دیووانهوار این نیست که طرف همین جوری از اون طرف خیابون اومده و داره چیزی رو فقط از روی جسارت میگه. نه. منظور اینه که بعضی از پژوهشگرها ایدههایی دارن که فقط به نظر گروه کوچیکی از متخصصها امیدوار کننده به نظر میرسن. در تاریخ کم نبودن ایدههای این شکلی که بعدها دروازههای مهمی رو به روی درک بشر باز کردن، اما خب تعداد اونایی که راه به جایی نبردن خیلی بیشتر بوده.
مثلا فاینمن، فیزیکدون جریان اصلی بوده! شاید برای بعضیها عجیب به نظر برسه ولی آدمی مثل فاینمن با همه تبحرش جزو اون دسته از دانشمندایی حساب میشه که همیشه روی ایدههای مورد قبول اکثر آدمها کار کرده. یا به عبارت بهتر، فاینمن همیشه روی پروژههایی کار کرده که میدونسته سرانجام به نتیجه میرسن. شاید ابزار و روشهایی که استفاده میکرده نبوغآمیز بودن ولی این دلیل نمیشه که جنس مسئلههایی که بهشون فکر میکرده چیزی خارج از جریان اصلی فیزیک بوده باشه. اگه خوب به نمودارهای فاینمن یا انتگرال مسیر فکر کنیم اینها تقریبا دوبارهنویسی فیزیک شناخته شده به زبان جدیدیه. نظریه بازبهنجارش هم نیومد تا چیزهایی قبلی رو دور بریزه بلکه اومد تا نظریههای قبلی رو بهتر بفهمیم. پیش از این هم، این حرف رو از لنرد ساسکیند شنیدم که چه خودش چه فاینمن رو متعلق به جریان اصلی فیزیک میدونه.
از اون طرف کسی مثل فرد هویل، فیزیکدونیه که ایدههای رادیکال داره و مدل فکر کردنش کاملا متفاوت با کسی مثل فاینمنه. فرد هویل با اینکه آدم نابغهای بود ولی از مخالفان جدی نظری مهبانگ بود و تا مدتها هم با اینکه دادهها چیز دیگهای رو نشون میدادن چسبیده بود به نظریه حالت پایدار. با این وجود همین طور که در مصاحبهی پایین — خصوصا اینجا — میبینید با اینکه ظاهرا آب هویل با فاینمن توی یه جوی نمیرفته ولی در نگاه و برخورد فاینمن با هویل تقدیر و تحسین خاصی نهفته شده. چرا که فاینمن با اینکه در نظریه خاصی با هویل همنظر نیست ولی از مدل و جسارت هویل در پیش بردن فیزیک خوشش میاد.
خلاصه این که به خاطر سلامت فیزیک ما باید همه مدل آدم و فکری داشته باشیم:
بودجههای علمی و داوری پژوهانهها
ولی خب نکتهای وجود داره و اون اینکه وقتی منابع مالی مثل پژوهانهها (گرنتهای پژوهشی) کمتر به پروژههایی تخصیص داده میشه اون موقع میشه گفت که آدمهای کمتری فرصت میکنند که روی اون ایدهها کار کنند. مثلا اگه جمعیت بیشتری از فیزیکدونا برای کوانتومی کردن گرانش به دنبال نظریه ریسمان برن تا نظریه کوانتومی حلقهای احتمالا آدمای بیشتری از دانشجوی دکتری تا استاد دانشگاه استخدام میشن که روی ریسمان کار کنند و این از روی خبث طینت نیست. به خاطر الگوی کسب و کار دانشگاهه؛ از اونجا که تعداد استخدامها کمه و پروژهها زیاد، الویت با ایدههاییه که امید بیشتری به ثمر نشستنشون باشه.
برای همین اگه دانشجوی دکتری یا پژوهشگر تازه کار باشین، پروژه یا مسئلهای که مشغولش میشین خیلی تاثیر میذاره روی آینده کاری شما. چون اگه قرار باشه اول مسیر حرفهایتون روی ایدههای رادیکال کار کنید ممکنه که نتونید کمیتههایی که تصمیم میگیرن به شما پول بدن رو قانع کنیدو از گردانه رقابتهای علمی کلا حذف بشین! پس برای تازهکارها نصحیت نامعقولی نیست که: رو مسئلههایی کار کن که همه کار میکنن و در کنارش به ایدههای جسورانهت هم بپرداز! بله، تلخی ماجرا اینه که وقتی به فیزیک پرداختن میشه تنها راه امرار معاش، مهمه که روی چه پروژههایی وقت بذاری. با پول مردم باید کاری کنه که دل مردم رو هم به دست بیاری و معمولا فیزیکدونا دستشون تو جیب مردمه.
از طرف دیگه، شاید براتون جالب باشه که موسسه پریمتر که این روزها خیلی اسم و رسم پیدا کرده در فیزیک نظری ابتدای شکلگیریش بسیار موسسه رادیکالی بود. اون موقعها آدمهایی مثل لی اسمولین یا فورتینی مارکاپولو روی گرانش کوانتومی حلقهای کار میکردند و رویکردهای عجیب و غریبی به بنیادهای مکانیک کوانتومی داشتن. با این وجود رفته رفته وقتی شهرت بیشتری کسب کردن اونا هم روی اوردن به سمت جریان اصلی و پژوهش غیررادیکال. این اصلا بخشی از چرخه زیستی همه دانشکدهها و موسسات بزرگ فیزیکه که روی میارن به جریان اصلی و کمکم سنتی میشن.
در واقع خیلی طبیعیه که این روال پیش بیاد.
برای همین وقتی که شما دانشجوی دکتری هستین وقت این نیست که ریسک کارای دیوانهوارو کنید. باید بچسبید به چیزی که میدونید به هر ضرب و زوری نتیجه میده. مگه اینکه نابغه باشید. اون موقع باید از راههای غیرمتعارف شایستگی و ارزش کارتون رو به بقیه نشون بدین تا جایی در دانشگاه داشته باشین. از اون طرف ماجرا هم، یه استاد پستداکی رو استخدام میکنه که بتونه باهاش کار کنه. حق هم داره. نمیتونه بره کسی رو بگیره که دنبال ایدههای جسورانه عجیب و غریب خودشه. برای همین رفتهرفته فرصت چندانی برای آدمهای رادیکال در این فضا باقی نمیمونه.
خلاصه که فیزیک ورزی آسون نیست. پادکست رو گوش کنید 🙂
اکثر کسایی که دوره لیسانس فیزیک رو پشت سر گذاشتن قریب به یقین اسم گریفیث رو شنیدن. در خیلی از دانشگاههای دنیا کتابهای الکترومغناطیس و کوانتوم گریفیث رو برای دو ترم متوالی تدریس میکنند. همینطور کتاب آشنایی با ذرات بنیادی گریفیث نه تنها یکی از بهترین منابع برای دانشجوی کارشناسیه که جزو اولین کتابهای آموزشیه که برای اون مخاطب نوشته شده. خلاصه که گریفیث شخص نامآشنایی هست در آموزش فیزیک.
دو سال پیش، پروژه تاریخ شفاهی امریکا مصاحبهای با گریفیث کرد که مثل اکثر مصاحبههاشون خیلی خوندنیه. برای من که همیشه برام آموزش مهم بوده و در دانشگاههای مختلف از تدریس بد آدمها رنج بردم، دیدن نظرگاه کسی مثل گریفیث خیلی مهمه. بخشهایی که از این مصاحبه برام خیلی جالب بود رو اینجا میذارم. اصل این مصاحبه در این نشانی در دسترسه.
گریفیث، مثل خیلی از فیزیکدونهای دیگه از یک خونوادهای میاد که پدر و مادر هر دو استاد دانشگاه بودن اما نه فیزیک. خودش میگه به فیزیک علاقهمند شد چون که حس رهایی داشته:
I found it very liberating, and history very stifling. So, that, I think, is what confirmed me in physics. … I knew I was going to be a scientist and a physicist from a very early age for no terribly good reason.
در کل آقای گریفیث نکات قابل توجهی در مورد آموزش و پژوهش در فیزیک رو گوشزد میکنه و در کنارش هم ماجراهای جالبی تعریف میکنه. از این که وقتی جولیان شویینگر توی هاروارد بوده نمیذاشته کسی جز خودش نظریه میدانهای کوانتومی درس بده برای همین اون لکچرهای معروف سیدنی کلمن که امروز هم در دسترسه در واقع به زمانی برمیگرده که شووینگر از هاروارد رفته بوده.
Schwinger insisted that only he could teach quantum field theory. So, it was not until Schwinger left Harvard that Coleman was able to teach this now-famous course.
[with Carl Bender] We were both in the field theory course together, and after every lecture we would get to either his apartment or mine, and rewrite our lecture notes from Schwinger’s lectures, because they were brilliant. They were also very difficult, and we wanted to have perfect lecture notes for this course.
گریفیث تعریف میکنه که وقتی نتایج ابتدایی شتابدهنده کمبریج منتشر شد، اونا با پیشبینیهای نظریه الکترودینامیک کوانتومی تفاوت داشت. اون موقع، سر کلاس نظریه میدان شووینگر، کسی در مورد این مغایرت میپرسه و شووینگر در جواب میگه لابد واسنجیشون مشکل داره. سه چهار ماه بعد، وقتی که در کمبریج نتایج رو بازبینی میکنن متوجه میشن که با درست کردن واسنجی شتابدهنده، دادههای تجربی با نظریه همخونی داره!
“What do you make out of the latest results out of the Cambridge Electron Accelerator?” And Schwinger, who was always irritated when somebody asked a question, sort of looked at his watch and said, “Well, I think they have problems with their calibration.”
به هر تقدیر شویینگر هم فیزیکدون تراز اولی بوده. آقا، همراه فاینمن برنده جایزه نوبل به خاطر کارشون روی الکترودینامیک کوانتومی شد. درسگفتار الکترومغناطیس شویینگر یکی از عمیقترین و متفاوتترین کتابهایی هست که آدم میتونه برای عمیق شدن روی موضوعات مختلف بخونه. اما خب شخصیت شووینگر، بر خلاف فاینمن، بسیار ساکت و کمی تا قسمتی نامهربون بوده.
ما در دانشگاه بهشتی هم از این داستانها داشتیم که تا فلانی هست نباید بهمانی درس بیسار رو بده. مثل اینکه این ماجرا در محیطهای خیلی حرفهای هم بوده و هست. ولی خب اونجا رقابت بین غولها بوده و اینجا بین آدمهای دوپا. این ماجرا خیلی جالبه چون کلاس کلمن در هاروارد تبدیل به یکی از بهترین کلاسهای درس میدانهای کوانتومی میشه جوری که هنوز هم که هنوزه آدمهای زیادی ویدیوهاش رو میبینند و درسگفتارهاش رو میخونند. خود کلمن هم فیزیکدون درجه یکی بوده که با این که زیاد علاقهای به تدریس نداشته اما وقتی این کارو میکرده، به خوبی از پسش بر میاومده و تجربه کلاس درس برای دانشجوها خیلی خوشایند از آب در میاومده.
Tony Zee had gone to Coleman and said, “I would like to work with you. What would you suggest as a research problem?” And Coleman said, “If I had a research problem, I would work on it myself,” and sent him away.
گریفیث در مورد شلدون گلشو (برنده نوبل فیزیک همراه با عبدالسلام) میگه که:
He is an amazing guy with an idea every minute. Most of them garbage, but every once in a while, one that’s fantastic. He and Coleman made a perfect combination, because Coleman was the opposite. He could demolish any idea. You’d tell him some new idea, and he would immediately see ten flaws in it.
گریفیث که الان استاد بازنشسته کالج ریده، فضای رید رو به خاطر اولویت آموزش بر پژوهش خیلی دوست داره. با اینکه هاروارد بوده و فرصت بودن در محیطهایی که بیشتر تمرکزشون روی پژوهش بوده رو داشته انگار تلاش کرده خودش رو از فضای رقابتی چاپ مقاله دور نگه داره و تمرکزش رو بذاره روی یادگیری.
I like to publish. I flatter myself that I publish when I think I’ve got something useful to say that would actually benefit somebody else. I’ve never felt, at Reed, obliged to publish because that’s part of my job or something.
موقعی که از دوران تحصیلش توی هاروارد میگه، اصلا از کیفیت کلاسهای درس راضی نبوده:
My first two years at Harvard were a wasteland in physics, as far as quality of teaching is concerned. I had a lot of teachers there who frankly would not have lasted a semester at Reed, but they were fine at Harvard because they were, or had been, significant researchers or whatever.
The instruction at Harvard was so terrible, especially in the first two years, but actually even in the third year. I remember courses that were really awful. I did then encounter Ramsey, and he was great, and my senior year, Purcell. But learning physics was not a happy experience at that point for me. I liked the subject itself once I understood it, but I remember going to lecture after lecture and not understanding a word that this turkey was talking about.
نکته خیلی مهمی که گریفیث اشاره میکنه اینه که وقتی کلاس درس به خوبی برگزار نشه خیلی از دانشجوها ممکنه فکر کنند که مشکل از اونهاست و خودشون رو سرزنش کنند که توانایی یادگیری ندارند، در صورتی که بیچارهها گناهی ندارن و مقصر استاد درسه:
Now I can look back on it and say, that was just lousy instruction. It was not my fault.
But the process of learning with lousy instructors is grossly inefficient and unpalatable. I sometimes think that I learned the subject better at Harvard than most of the students at Reed learn the subject, either because I taught myself or I learned it from hashing things out with fellow students, or whatever.
خلاصه هر چیزی که یادگرفته از صدقه سر تمرین زیاد و پیگیریهای خودش بوده نه کلاسهای هاروارد.
It was not because the teaching was good, but precisely because I had to fight for it, I think I learned it ultimately better. That’s a horrible thing to concede for someone who’s devoted his life to teaching, but I think somehow, if it works, the sort of bad teaching method probably is effective and beneficial.
به گفته گریفیث، توی هاروارد اگر کسی هم احیانا خوب درس میداده بر حسب اتفاق بوده! انگار که اصلا خوب درس دادن توی خونشون بوده نه اینکه تلاشی بکنن. مثلا کسایی مثل سیدنی کلمن، نورمن رمزی و ادوارد پرسل معلمهای خارقالعادهای بودن اما بر حسب تصادف نه چون هاروارد اونها رو به خاطر تدریسشون ارتقا میداده یا این جور چیزها. البته گریفیث میگه ممکنه در دورههای بعد بهتر شده باشه چون وقتی پسرش میره هاروارد مثل اون شکوه و گلایه نمیکنه از اوضاع تدریس. اما خب به وضوح خیلی چیزها در این مقایسه متفاوته، از جمله نگاه گریفیث به امر یادگیری و آموزش.
قریب به یقین شما اسم کتابهای دوره فیزیک برکلی رو شنیده باشید. اد پرسل کتاب الکترومغناطیس اون مجموعه رو نوشته. گریفیث معتقده که پرسل یکی از بهترین معلمهایی بود که در هاروارد داشته. گوشه ذهن من اما همیشه یک سوال باز بود که کتاب پرسل خیلی خوبه ولی نه برای شروع. ولی همیشه خودم رو این جوری توجیه میکردم که خب لابد بچههایی که هاروارد یا برکلی هستن خیلی بهتر از منن برای همینه که من احساس راحتی نمیکنم با کتاب پرسل. به عبارت دیگه، مشاهده من در دوران تحصیلم این بود که زمانی که دانشجوی لیسانس برای اولین بار درس الکترومغناطیس بر میداره خیلی حس راحتتری داره وقت کتاب گریفیث رو برای شروع انتخاب کنه تا پرسل. نکته جالب اینه که گریفیث هم به این مسئله اشاره میکنه! تعریف میکنه زمانی که معلم حل تمرین درس الکترومغناطیس پرسل بوده مدام این نکته رو به پرسل گوشزد میکرده که سطح این کلاس بالاتر از لیسانسه. اما خب، با این که خود پرسل هم شکایتهای مردم رو میشنیده اونا رو مزخرف میدونسته و توجه نمیکرده:
Purcell is the greatest ever, but that’s at a more elementary level. … He had been getting complaints from people. They said, “That’s a beautiful book. Maybe you can use it for honors students at Harvard, but you can’t use it for most students.” And Purcell always said, “That’s nonsense. This book was written for every physics student.”
مشکل این نبوده که کیفیت کلاس درس بد بوده، یا بار ریاضیات کلاس پرسل زیاد بوده. نه! دانشجوی لیسانس در اون مقطع هضم مفاهیم فیزیکی رو جوری که پرسل درس میداده براش سخت بوده:
I went to every single one of his lectures, which were spellbinding. They were brilliant lectures, and his demonstrations were fantastic. … It’s not that it’s so sophisticated. Mathematically, it’s not very sophisticated, but physically, it’s very sophisticated. It’s very demanding of a student. The kind of student who wants to solve the problems by paging back and finding the relevant-looking formula, but not actually reading the chapter, it’s a hopeless book for them. You have to read some chapters two or even three times.
اما سرانجام یک بار که پرسل به دانشجوهای غیرممتاز درس میداده و گریفیث معلم حل تمرینش بوده، اعتراف میکنه که بله، این کلاس برای همه دانشجوها نیست. سنگینه! خلاصه با این که به نظر گریفیث کتاب پرسل خیلی خوبه، اما صادقانه بخوایم بگیم برای دانشجوی تازه وارد نوشته نشده. علت محبوبیت کتاب الکترومغناطیس گریفیث هم اینه که محتوای استاندارد خوش هضمی رو برای دانشجوی سال دو یا سه فراهم میکنه. هر چند که موفقیت کتابش برای خودش کمی فرای انتظارش بوده!
… Purcell’s is the greatest textbook — maybe the greatest textbook ever written on any subject in physics. But mine is much more standard, junior level. Maybe a little bit clearer, maybe a little bit more user friendly, but basically, I’ve been astonished at how successful that book has been. I don’t understand it, frankly.
در مورد نوع درس دادن مکانیک کوانتومی هم گریفیث نظرات قابل توجهی داره. مسئله اینجاست که چون نظریه الکترومغناطیس (حتی الکترودینامیک) کماکان جزو حوزه کلاسیک فیزیک حساب میشه چندان تفاوت نظری وجود نداره که از چه مباحثی شروع به تدریس کنیم و به چه رویهای پیش بریم. اما مکانیک کوانتومی این جوری نیست. کتابهای مختلف کوانتوم گاهی با سیر تاریخی پیدایش نظریه مکانیک کوانتومی پیش میرن و گاهی رهیافتی خیلی مدرن دارن.
یادمه اولین بار که درس مکانیک کوانتومی در بهشتی داشتیم، استاد ما با یک کتاب جدید به اسم مکینتایر اومد سر کلاس و خیلی خوشحال بود که این کتاب خیلی مدرن نوشته شده و فوقالعادهس برای تدریس. کتاب مکینتایر در واقع نسخه کتاب ساکورایی بود برای دانشجوی لیسانس. یعنی ب بسمالله کتاب، آزمایش اشترن- گرلاخ و مسئله اسپین بود. نتیجه کلاس برای من چیزی نبود جز اتلاف وقت چون اصلا احساس یادگیری نمیکردم. بخشیش به خاطر استاد و عدم تسلطش به موضوع بود و بخش دیگهش به رهیافت کتاب مکینتایر برمیگشت. کتاب ساکورایی کتاب خیلی خوبیه و دانشجوی تحصیلات تکمیلی زمانی باهاش روبهرو میشه که اصول رو یک بار در لیسانس دیده و مسیر تحول فکریش خوب ساخته شده. برای همینه که ساکورایی به جای مسیر تاریخی، با یک رهیافت مدرن شروع میکنه و قصه رو کلا جور دیگه بیان میکنه. جوری که صفحات تاریخ رو جابهجا میکنه و یک روایت جدید تعریف میکنه. اما برای دانشجوی لیسانس، درک مسئله اسپین، به عنوان یک مفهوم کاملا مدرن ساده نیست. چه طور میشه به کسی که شهود روزمرهش درگیر مسئله چرخش زمینه، اسپین رو توضیح داد و بگی این همونه فقط نمیچرخه؟! خلاصه من اون کلاس رو نرفتم و کتاب گریفیث رو شروع به خوندن کردم و همه چیز برام روشن شد.
How do I go into class on the first day and say, imagine a system in which there are only two possible states, or linear combinations of those two states, and having students look at me as though I was the man on the moon, or something?
When you’re coming out of classical mechanics, unless you go to something like classical optics and talk about polarization — that’s a system that has two different linear polarizations, and you can have linear combinations of those – but what’s the connection between that and mechanics? It’s awkward.
I can’t stand popularizations of quantum mechanics that love to say, well, a particle is neither a wave nor a particle. The electron behaves sometimes like one and sometimes like the other, and there’s no coherent way to picture it. I don’t like that because if somebody has not studied quantum mechanics, I think that it’s mumbo jumbo.
البته توضیح هم میده که چرا روشی که خودش برای نوشتن کتاب مکانیک کوانتومیش پیش گرفته رو ترجیح میده:
In the case of quantum mechanics, there are radically different ways of presenting the subject, and mine is one take on how to present quantum mechanics, the one that I happen to feel pedagogically most comfortable with.
Mine is based on position space quantum mechanics, wave functions, starting with the Schrödinger equation. I was determined that the Schrödinger equation would appear on the first page of my book, and it does. But the wave function, psi, lives in Hilbert space. It is mathematically a subtle and tricky kind of object, which you sort of sweep under the rug, but eventually it’s going to come up and bite you. … I’ve never dared to teach it that way myself because the motivational problem strikes me as being very, very tricky.
روش گریفیث در درس دادن فیزیک تلاش برای واضح بودن و از ساده به سخت رفتنه:
There’s no reason not to be as clear and as accessible as you possibly can. So, I’ve always, in teaching, favored the simplest possible way of explaining something. … Let’s start out with [ … something] very concrete and non-abstract, and then ascend to the higher levels of abstraction later in the subject, not at the beginning.
به طور کلی اما گریفیث نسخهای نمیپیچه که بهترین روش تدریس فیزیک چیه:
I do agree that there are lousy ways of teaching. I have already confessed that I experienced a good deal of that. I have theories about what makes for lousy teaching. I don’t know what makes for great teaching. I’ve seen lots of different great teachers, and I would hate to have to give you a prescription for what makes good teaching of physics. I was in some respects ambivalent
I learned very quickly in my teaching career that a lot of my students could think a whole lot better than I could, or at least a whole lot faster than I could. What I was doing is, I knew something, understood something about the physical world that they didn’t, and that they wanted to know.
So, my business as a teacher was not to teach them how to think, although in some vague, indirect sense, maybe that’s true, but I was going to explain things so that they would come to understand basic principles of physics. I have a very un-exalted notion of what my role as a teacher is: to explain things in as efficient and as appetizing a way as I possibly can.
So, my parents, again, subscribed a little bit to the notion that a teacher is sort of like a drill sergeant or a gymnastics instructor. Your business is to make these students jump through a bunch of flaming hoops or something. I don’t know; that sort of rubs me the wrong way. I’m trying to liberate students from perhaps incorrect intuitions, or simply from ignorance.
توی مصاحبه یک جایی گریفیث اشاره میکنه که یک رسمی عجیبی وجود داره که هر سال معلمها و اساتید اشاره میکنن که آره کیفیت دانشجوها اومده پایین و قبلا این جوری نبود و اصلا دیگه کسی براش مهم نیست و از این حرفا. این خیلی عجیبه چون از زمان سقراط و ارسطو هم این حرف و نقلها بوده و اگر واقعا همیشه کیفیت دانشجوها رو به زوال بوده قاعدتا نباید دیگه چیزی به ما میرسید. توجیه این ماجرا هم چیزی نیست جز فراموشکاری آدمها و خطاهای شناختیشون!
It’s a sort of weird psychological phenomenon. You remember the wonderful students, and you blissfully forget the not so wonderful students. So, your memory is always a rosier past than the present.
به نکتهای گریفیث اشاره میکنه که خیلی به دل من نشست. حقیقت اینه که از وقتی که من اومدم دانشکده علوم کامپیوتر دانشگاه آلتو، به این مسئله زیاد فکر میکنم که چرا آدمها این جا اصلا علاقهای به صحبت کردن در مورد علم ندارن. اکثر آدمها در مقطع تحصیلات تکمیلی همه تلاششون رو میکنن که در زمانهای استراحت یا ساعات به اصطلاح خودشون غیر کاری راجع به علم – کارشون – صحبت نکنن. دلیلشون کمی قابل قبوله چون بالاخره استرس و فشار کاری زیاده و آدمها تلاش میکنن خارج از کار، مفری برای آسودگی خاطر پیدا کنن. اما از طرف دیگه، به نظر من مهمترین رکن یک محیط علمی، شور و اشتیاق آدمای اون موسسه به پرداختن به علمه!
… All liberal arts colleges claim that their students are very studious and academically committed and all that, but Reed is the only place, including Harvard, where I’ve found this to be actually true. I remember one of my first experiences at Reed was down in the locker room, in the gym. I’m a swimmer, so I was down there to go swimming, and realized that the student conversation in the locker room was all about their Hegel lecture that morning.
At Trinity, it was considered absolutely rude to talk about your classwork outside of class. In the lunch hall, you’re supposed to talk about fraternities and the progress of the football team, you know? But at Reed, everybody’s focus and attention were their academics. It’s a little bit overly precious sometimes, but it’s so much more refreshing, especially for a teacher, than the opposite.
گریفیث معتقده تعادل بین تدریس و پژوهش خیلی مهمه و دلیلی نداره که این همه موسسه با این حجم از پژوهشگر فقط در زمینه چاپ مقاله پیشتازی کنند.
First of all, I think, in general, the world would be a better place if about 75% of all publications had never been published, because there’s this, to me, childish emphasis on publication — publish or perish, you know?
People feel compelled to publish garbage, and they do. Most publications in physics, we would be better off if they had not been published. You say, well, everybody’s making an incremental change and improvement, or something like that. Well, that’s not true. What they’re doing is clouding the works, by and large.
Nicholas Wheeler, who’s, second to Coleman, the most brilliant physicist I’ve ever known. He does not publish and will not publish. He writes these incredible monographs. In the old days, he would literally calligraph them himself. Beautiful — he’s a genius at taking some subject in the literature, writing it up in his own words, so that what had been this convoluted, complicated, murky subject, and it comes out as this beautiful, crystal-clear thing in his hands. Nowadays he types them all, and they’re actually available on the web.
But he will not publish anything. Is it original? No, in a certain sense, it’s not. He’s taking something that’s in the literature, and as I say, cleaning it up. Polishing it. I think it’s not research. It’s not, at least, original research, but it is a contribution of the highest order. But it wouldn’t satisfy a modern dean — he wouldn’t have survived a year at a research university because he refuses to publish this stuff.
In the physics department at Reed, at least, we like to think of the senior thesis project as a research project in which the student is 100% in charge. This is a myth, but it’s a good myth. … we like to pretend that the student has input and ownership of all aspects of it.
در ضمن، آقای گریفیث چندان علاقهای به ترویج علم به زبان ساده و چیزهای این شکلی نداره! میونهش با کتابایی مثل تاریخچه زمان هاوکینگ خوب نیست و به نظرش اگه کسی میخواد چیزیو یادبگیره باید اصولی یادبگیره. وظیفه خودش رو در توضیح دادن چیزها به بهترین شکل میدونه اما در قالب حرفهای نه کتاب قصه:
I don’t like popularizations of physics. Things like Hawking’s [A] Brief History of Time, that talk about physics but don’t actually teach you to do it, and I think very often give you a very misleading — you know, because they want to use intriguing terms, and precisely want you to be amazed by the physics rather than understand the physics. That kind of rubs me the wrong way.
I wanted to write a book that would be for non-science people, but teach them actually, with a little bit of nuts and bolts, about what’s going on in the subject. Not the speculative supersymmetry, but real, established physics. But because I don’t believe you can understand that stuff without doing occasional problems, I sprinkled through the book problems, and I was told right at the beginning, you put problems in there with numbers and equations, nobody’s going to read it. But I wanted it to be an honest introduction to the subject.
تاریخ شفاهی American Institute of Physics اخیرا با ساسکیند مصاحبه طولانی داشته که به نظرم خوندنش خالی از لطف نیست. من سعی میکنم بریدههایی از این گفتوگوی طولانی رو بدون ایجاد تغییر اینجا بذارم. متن کامل در اینجا در دسترس همگانه:
توی این مصاحبه ساسکیند از ماجرای ورودش به فیزیک و مسیر فیزیکدان شدنش میگه. از وضعیت و عقبه خانوادهش و تاثیر پدرش بر زندگیش. از اینکه برای مدتی همراه پدرش به شغل لولهکشی مشغول بوده و در گفتوگو با همکارهای پدرش کمکم متوجه میشه که ناخواسته سراغ شبه علم میرن! ساسکیند تعریف میکنه که کجا مدرسه و دانشگاه رفته. چی خونده و چه طور متوجه شده که رشتهای که دوست داره فیزیکه و نه مهندسی!
Harold Rothbart came around, and he was watching me, and he said, “Susskind, this is not for you. This is the wrong subject for you.” He told me he would fail me in the class unless I dropped out of engineering. … By that time, I was married. I had a child. “What am I going to do? My father is waiting for me to go into business.” “I want you to drop out of engineering.” I thought, “Well, this guy really thinks I’m stupid.” And then he said something that really touched me. He said, “You’re very, very smart. You should be a scientist. You should go into one of the sciences.”
ساسکیند از این میگه که چه طوری به درسهای پایه فیزیک علاقهمند شده. این که کتاب مکانیک کلاسیک گلدستین رو میخونه و خیلی کیف میکنه با وجود اینکه نویسنده این کتاب اصلا فیزیکدان نبوده! به نظر اون گلدستین هنوز هم کتاب خیلی استانداردی برای یادگرفتن مکانیک کلاسیکه چون خیلی خوب در مورد همیلتونیها و لاگرانژینها و کروشههای پواسون بحث کرده. یک بار هم سر کلاس مکانیک تحلیلی ساسکیند یکی ازش میپرسه که چه کتابیو پیشنهاد میکنی؟ میگه من نمیدونم چه کتابی خوبه، ترجیح میدم خودم بشینم یکی خودم بنویسم تا یکیو پیشنهاد کنم ولی یادمه وقتی اولین بار این چیزا رو خوندم از روی گلدستین خوندم و اون خیلی کتاب خوبی بود. در ادامه این مصاحبه میگه که بهترین کتابی که برای یادگرفتن کوانتوم خونده کتاب خود دیراکه. همین طور همیشه مقالههای نسبیت (خاص و عام) آینشتین روی میزشه و اونا رو میخونه ولذت میبره از سوالهای خیلی سادهای که آینشتین میپرسه و روشی که سعی میکنه به این سوالها پاسخ بده.
He made this surprising conclusion that light, as well as everything else, gravitates, from something that a 12-year-old could understand. That to me was the way that I wanted to do physics. It wasn’t that I wanted to imitate Einstein. It just felt right. This is the way to think about physics. You start with very, very simple observations about the world, and from them, you draw far-reaching conclusions. Gedankenexperiments— I really, really fell in love with the idea of thinking about physics from a very simple starting point and building on that.
در ادامه به این میپردازه که رسما استاد راهنمای خاصی نداشته ولی بعضیها توی این مسیر راهنماش بودن؛ به طور خاص به هانس بیته اشاره میکنه. اما میگه که هانس هیچ موقع نمیتونسته استاد راهنمای مناسبی برای اون باشه چون خیلی ذهن عملگرا و تجربی داشته و از نسبیت عام خوشش نمیاومده! بعدها فاینمن رو میبینه و شاید اون به معنی واقعی کلمه استاد راهنماش بوده ولی خب زمان زیادی میگذشته از این که مستقیما تحت نظارت فاینمن بخواد کاری کنه. فاینمن بیشتر دوستش بوده و ساسکیند مدل پرداختنش به فیزیک رو خیلی میپسندیده. به نظر ساسکیند، آینشتین توی لیگ غولهایی مثل نیوتون، ارشمیدس و گالیله بوده در حالی که فاینمن آدمی بوده که فوقالعاده بوده توی فیزیک. همیشه فاینمن رو به چشم یک انسان بامزه میدیده و نه خدایگان فیزیک! بعدها مری گل-من رو دیده و با این که همیشه اونو تحسین میکرده ولی آبش با اون توی یه جوی نمیرفته! برای همین گل-من هم چندان نقش راهنما براش نداشته. نکته جالب ولی اینه که میگه این روزها من راهنما دارم و اتفاقا اونا خیلی از من جوونتر هستن!
What did I—I did see something in Feynman’s physics. He also had a certain simplicity of thinking. The two examples that stand out, and I’ve talked about these publicly on occasion—well, there were three. The first was his ability to cut through the great difficulties of quantum field theory and just draw diagrams. How the hell did he figure that out? And he didn’t figure it out; he just made it up! People who tried to figure out what Feynman was doing could not get him to explain what he was doing. He just said, “Here it is. This is what it is.” … It was always, “Close your eyes, and see if you can see what the thing looks like.” In that sense, I think Feynman was a mentor. But it came a bit late for it to have really affected my own style. That already existed. I also admired Murray Gell-Mann enormously, but very different. Murray and I did not get along. In fact, I think we really disliked each other. But I could see his incredible ability to see patterns.
ساسکیند میگه افراد مختلف به شیوه های متفاوتی به فیزیک میپردازن. مدل انجام دادن اون این جوریه که به جاهایی که اصول با هم در تضاد هستن عمیقا فکر میکنه:
My friend Steve Shenker, for example, is a master of using output of calculation as data to generate new ideas or brilliant ideas. I never did a lot of calculation like that, or at least not for a long time. I did at one time, but not for a lot of time now. … My approach to physics—this was not done by design. My natural inclination is to focus on clashes of principle, on paradoxes, on Gedankenexperiments through which we view clashes of principle, and then eventually debug and understand what resolves the clashes of principle. So that’s a way of thinking that—I think it’s fairly rare. I don’t think any of my colleagues tend to do that.
علم و دین
از ساسکیند پرسیده میشه که زمانی که دانشگاه یشیوا بوده آیا محیط اونجا تحت تاثیر اندیشههای یهودی بوده یا نه.
I was at the Belfer Graduate School of Science. Which was a part of Yeshiva University, but it was separate. It was a graduate school of science. It was a very funny, idiosyncratic place. It was a marvelous place. It had some extraordinary scientists. Yakir Aharonov, Dave Finkelstein, Joel Lebowitz, Elliott Lieb. Freeman Dyson was on the faculty for a while. I was there for ten years. Wonderful mathematicians—Leon Ehrenpreis. And they were not all Jewish. Al Cameron, the great astrophysicist. James Truran, another astrophysicist. They were definitely not all Jewish. There was no religiosity there. In fact, most of the graduate students were not religious. A good fraction of them—most of the graduate students I interacted with were South American, and only a few of them were Jewish, Most not Jewish. I think there was a certain idealistic view to physics—the Aharonov view, the David Finkelstein view, the Joel Lebowitz way of approaching physics—a certain idealism about physics. I don’t mean political idealism. I mean—what should we call it? Love of Einstein, for a better word, although it wasn’t restricted to Einstein. And that may well have had to do with the origins of the Belfer Graduate School— from Rabbi Belkin. Rabbi Belkin was the president of the university at that time. Marvelous man. And he was the one who had the vision to create a graduate school of science. And I think maybe that sort of rabbinical tendency, whatever the right word is, may very well have influenced who the early faculty were. It was not a religious faculty, but it was idealistic in a certain way—depth of understanding is what counted. Is that a Jewish thing? I don’t know. Maybe—I don’t know.
توی این گفتو گو در مورد دین و دیندار بودن هم بحثهایی میشه. اینکه آیا فیزیک میتونه به سوالهایی مثل وجود خالق و دخالت اون درعالم مادی حرفی بزنه یا نه. عموما جواب ساسکیند اینه که من نمیدونم! در پاسخ به این که آیا فیزیکدونها جایگاه خاصی دارن در مورد حرف زدن در مورد وجود خدا، ساسکیند میگه:
[laugh] Oh, boy. Wow. Yeah, I don’t think he does have any privileged position. Yeah. He, she. I think I would subscribe to that view. That doesn’t mean I don’t have my own view about it. … I don’t think any scientist can answer the question of whether there was an intelligence that was at the root of the creation of the universe. That would also be getting ahead of ourselves. But still, scientists do understand the thing that we have to understand. They know what the questions are. I know when I think about the question of creation, I’m very influenced by my own scientific background. If somebody says to me, “Is there a god?” I say, “Well, I don’t really know, but you know, I’m very puzzled. If there was a god, and god did create the universe, is god susceptible to the same rules as ordinary matter? Does god satisfy the laws of quantum mechanics? Is he made out of particles?” And so forth. That’s the way my head works. I can’t help thinking that way.
I’m not an observant Jew. I didn’t have that background at all. I do not dismiss the possibility that there was –let’s call it an intelligence—that was involved in the creation of the laws of physics and the universe and all that. I do not dismiss that. But then I get myself into a logical paradox. Who created it? I don’t think this is the right way to think about it, but it’s the only way that I have available to me to think about it. So my own mental makeup is to be curious. I am a very curious person. I would like to know how the uni…and I would especially like to know, was there an intelligence? But I don’t see a way of getting at the answer.
ساسکیند به این هم اشاره میکنه که وقتی در مورد وجود خدا حرف میزنیم منظورمون وجود یک خالقه که جهان رو ایجاد کرده و دیگه هم باهاش کاری نداشته. ما با این تعریف بسیار ابتدایی (در مقایسه با تعریف و ویژگی خدا در ادیان مختلف) هم چندان حرفی برای زدن نداریم به عنوان فیزیکدان. چه برسه به اینکه بخوایم خدا رو نه تنها خالق که «موثر» در دنیای کنونی هم بدونیم:
I once had this conversation with a Vatican advisor, a Jesuit. We agreed about absolutely everything, and in particular I asked him, “When you speak of god, do you speak of god the creator, or of god the intervener?” And he said, “I only mean god the creator.” And I had to admit, then, that I had no particular reason to believe that there was no god the creator. But then we started talking about god the intervener. And once god can intervene with the world and affect the world, then if we believe in science, we have to give it a set of rules, and those rules have to conform to what—well, they both have to conform to what the reality is, and they have to conform to what we call science. So does god have to satisfy a set of physical rules? Not if he doesn’t intervene. If all he did was create—OK, he created. But if he’s also allowed to poke his finger into it and change things and stir them up, then we have to have rules for that. If there are no rules for it, it means the world has just an element of random, incomprehensible randomness. And even randomness is a rule. Even randomness is a rule.
به قول فریمن دایسون، برای اینکه یک دانشمند بتونه تبدیل به یک ابرچهره یا نماد برای مردم بشه، علاوه بر نبوغ زیاد، باید توانایی ارتباط با مردم رو داشته باشه. باید بتونه با مردم حرف بزنه و به زبون خودشون بهشون اتفاقات دنیای علم رو توضیح بده. مردم به امثال آینشتین یا فاینمن با روی خوش نگاه میکنند چون مثل خودشون هستن! فاینمن یک بذلهگو تمام عیار بود، یک دلقک حتی! مردم کسایی که خشک و عصا قورت داده هستن رو دوست ندارن! فاینمن همونقدر که دانشمند تراز اولی بود، موقع تدریس یک شومن فوقالعاده هم بود! همون قدر که دقت علمی در گفتگوهاش داشت، همونقدر هم در روایتگری ید بیضایی داشت!
مردم قصهگوها رو دوست دارن و به قصهها گوش میدن. به نظر من، فاینمن بزرگترین روایتگر علم در دو قرن گذشته است!
در مورد علم، شبهعلم، روش و تحول ساختارش، ارتباطگری و روایتگری در علم زیاد حرف زده شده. با این وجود، خوبه که هر از گاهی با مرور بعضی مثالها، به این موضوعات دوباره فکر کنیم. توی این مسیر همیشه باید توجه کنیم که علم، نه تقدس به همراه میاره و نه قاطعیت! به قول فاینمن، گزارههای علمی از جنس این نیستند که چه چیزی درست یا غلطه، بلکه اونا گزارههایی هستند با درجههای مختلفی از عدم قطعیت در مورد چیزهایی که میدونیم. از طرف دیگه، باید به عنصر آزمایش یا تجربه در «علوم تجربی» هم توجه کنیم. در علم، هر اندازهگیری همراه با مقداری خطا گزارش میشه که به ما میگه عدم قطعیت (دقت) موجود در این اندازهگیری چقدره و ما تا کجا میتونیم مطمئن باشیم از مقدار مشاهده شده. میزان موفقیت یک نظریه علمی هم در دقت پیشبینیهایی هست که در مورد کمیتهای مورد نظر ارائه میکنه. نظریهای دقیقتره که نتایجش نزدیکتر به واقعیت (اندازهگیریها) باشه. نظریه الکترودینامیک کوانتومی دقیقترین نظریه فیزیکه چون مقداری که برای «ثابت ساختار ریز» معرفی میکنه تا ۸ رقم بعد از ممیز با مقدار اندازهگیری شده میخونه.
با این وجود، دقیقترین نظریه لزوما بهترین نظریه نیست! مثلا در مسائل گرانشی، نسبیت توصیف دقیقتری ارائه میکنه، با این حال در زندگی روزمره معمولا ما به این میزان دقت نیاز نداریم؛ یک مهندس شهرسازی هیچ ملاحظه نسبیتی رو نیاز نیست که رعایت کنه! حتی اگه این کارو بکنه، فقط زمان و انرژی بیشتری برای محاسباتی صرف کرده که نتایج بهتری بهش تحویل نمیدن! اما مثلا در توصیف مدار عُطارِد دیگه این جوری نیست. نظریه نسبیت به طور چشمگیری دقیقتره و بر خلاف نظریههای غیرنسبیتی مقادیر معقولتری رو پیشبینی میکنه. خلاصه اینکه اگه همینطور رو هوا کسی بگه «آینشتین درست گفت و نیوتون غلط» نشون میده که یه آدم غیرحرفهایه! همیشه توی علم مهمه که با چه مسئلهای روبهرو هستیم و انتظارات از مطالعه یا پژوهش ما چیه. گاهی مدلهای خیلی ساده میتونن نتایج خیلی خوبی، بسته به مسئله مورد نظر، ارائه کنند. مثلا مدل آیزینگ با تمام سادگیهاش توصیف خیلی خوبی از گذارفاز خودبهخودی فرومغناطیسی و پدیدههای بحرانی مرتبط با اون ارائه میکنه. انتخاب مدل در علم خودش بحث مفصلیه. بگذریم.
برای همین، اگه کمی دقت کنیم خیلی چیزها دیگه زیر پرچم علم قرار نمیگیرند. دونستن ارتفاع قله اورست یا ظرفیت گرمایی نقره علم حساب نمیشه. اینها اطلاعاتی هستند که پس از یکبار استخراج یا محاسبه میشه توی یه جدول نگهشون داشت و بارها ازشون استفاده کرد. همینطور خیلی از ادعاهایی که در رشتههایی مثل روانشناسی یا جامعهشناسی وجود داره علمی نیستند. چون یا درست آزمایش نشدند، یا قابل تکرار نیستند یا مشکلات دیگهای دارن که روش تحقیقشون رو خارج از چارچوب روش علمی قرار میده. حتی بخشی از ریاضیات هم علم نیست! در ریاضیات شما میتونید ساختارهای کاملا انتزاعی درست کنید بدون نیاز به وجود یا مثال خارجی. نکته مهم اینه که هر چیزی که علمی نباشه چیز بدی نیست. علمی بودن به ما یک سری ویژگی و ملاک شناختی میده در برخورد با دنیای خارجمون. اصلا برای همینه که در علم، ندونستن عیب نیست و قرار نیست که علم به همه پرسشها یا نیازهای بشر جواب بده. اعتبار بخشیدن به ادعایی به عنوان یک «گزاره علمی» فقط از این جهت قابل قبوله که میشه انتظارات مشخصی از اون حرف یا ادعا داشت.
”یادگرفتن واژهها خیلی لازم است، اما این کار علم نیست. البته منظور من این نیست که چون علم نیست نباید آن را یاد بدهیم. ما دربارهٔ این که چه چیزی را باید یاد بدهیم حرف نمیزنیم؛ دربارهٔ این بحث میکنیم که علم چیست. این که بلد باشیم چطور سانتیگراد را به فارنهایت تبدیل کنیم علم نیست. البته دانستنش خیلی لازم است، ولی دقیقاً علم نیست. برای صحبت کردن با همدیگر باید واژه داشته باشیم، کلمه بلد باشیم و درست هم همین است؛ ولی خوب است بدانیم که فرق «استفاده از واژه» و «علم» دقیقاً چیست. در این صورت، میفهمیم که چه وقت ابزار علم مثل واژهها و کلمهها را تدریس میکنیم و چه وقت خود علم را یاد میدهیم. … اگر به شما بگویند «علم این و آن را نشان دادهاست.» میتوانید بپرسید که «علم چطور آن را نشان دادهاست؟ چطور دانشمندان فهمیدهاند؟ چطور؟ چه؟ کجا؟» نباید بگوییم «علم نشان دادهاست.»، باید بگوییم «تجربه این را نشان دادهاست.» و شما به اندازهٔ هر کس دیگر حق دارید که وقتی چیزی دربارهٔ تجربه ای میشنوید، حوصله داشته باشید و به تمام دلایل گوش فرا دهید و قضاوت کنید که آیا نتیجهگیری درست انجام شدهاست یا نه.“
علم در مورد یک سری واقعیته. علم به ما نمیگه که چیکار کنیم یا نکنیم. چیزی که میگه اینه که اگه توپی رو با فلان سرعت از فلان نقطه پرتاب کنید، فلان مسیرو طی میکنه و بعد از زمان فلان با سرعت بهمان به نقطه مشخصی میرسه. پرتاب کردن یا نکردن توپ اما دست ماست. علم در فاجعه هیروشیما و ناکازاکی بیتقصیره ولی انسانها و مدیران مختلفی در این مسئله مقصر هستند. میزان گناهکار بودن افراد رو علم مشخص نمیکنه بلکه قراردادهای غیر علمی اما حقوقی یا اخلاقی مشخص میکنند. پس لزومی نداره علم همه امور ما رو رتق و فتق کنه! علم گاهی در مسائلی میتونه اصلا جوابی نداشته باشه یا ممکنه ما رو در یک حالت بلاتکلیف قرار بده. در کنترل همهگیری کرونا علم نمیگه که فلان شهرو قرنطینه کنید یا در بهمان شهر قوانین منع تردد از ۷ شب وضع کنید. در این شرایط، اهل علم در گروههای تحقیقاتی مختلف، شروع به مدلسازی و آزمایش میکنند. اونا شرایط مختلفی رو تست میکنن تا ببینن چه روشهایی منجر به چه دستاوردهایی میشه. مثلا ممکنه گروهی سراغ مدلهای بخشبندی یا سراغ تحلیلهای دادهمحور و بیزی برن و عدهای هم از مدلسازی عامل بنیان استفاده کنند. در نهایت این وظیفه یک مدیره که با بررسی نتایج گروههای مختلف و با در نظر گرفتن نظرات و یافتههای گروههای اقتصادی، فرهنگی، سیاسی و … تصمیم آخر رو بگیره. علم، شطرنجباز نیست، قوانین شطرنجه!
توافق کردن بر سر مفهوم ترویج علم، قبل از هر چیزی به این بستگی داره که تعریف علم و گزاره علمی رو بپذیریم و بعد در مورد کم و کیف رواج بحث کنیم. در فارسی، ترویج علم به احتمال زیاد وامدار مفهوم ترویج دینه چون در انگلیسی (عرف جهانی) معادلی برای ترویج علم نداریم. چیزهایی مثل «ارتباطگری» یا «علم به زبان ساده» داریم ولی «ترویج علم» نه! معقول هم هست؛ در گذشته تفاوتی بین علم دینی و غیر دینی نبوده. طبیعتا هر چقدر که ابعاد ترویج دین زیاده ابعاد ترویج علم هم زیاده. پس شما هر کاری که در جهت گسترش علم انجام بدین زیر پرچم ترویج علمه. از تدریس و تحقیق گرفته تا ساخت مدرسه و دانشگاه، دادن کمک هزینه تحصیلی به افراد، شرکت داوطلبانه در آزمایش واکسن کرونا تا مبارزه با خرافات یا اجرای نمایشهای مختلف برای آشنا کردن مردم کوچه و بازار با مفاهیم علمی. برای همین چه توی تاکسی چه توی دانشگاه یا روزنامه یا توییتر اگه کسی بگه: «از روی زمین، انگار که ماه نمیچرخه به این دلیل کهسرعت چرخش ماه به دور زمین تقریبا برابر با سرعت چرخشش به دور خودشه.» ترویج علم انجام داده.
اما باید مراقب جنبههای دیگه این فرایند هم باشیم؛ به داستانهای مختلفی که در مورد پولشویی به واسطه تاسیس خیرهها شنیدین فکر کنید. اگه کارتلهای مواد مخدر به کلیساها یا نهادهای خیریه کمک کنند، آیا «ترویج انسانیت» کردند؟! اگه دولتی اجازه ورود آلاینده خاصی به آب یا هوای کشورش رو بده و از طرف دیگه به کمک یک شرکت داروسازی داروهای مربوط به بیماریهای ناشی از اون آلاینده رو با یارانه دولتی به بازار عرضه کنه، آیا این دولت «ترویج سلامت» کرده؟! در مورد ترویج علم هم این سوال وارده؛ اگه فردی، نهادی یا رسانهای خواسته یا ناخواسته یا با روش یکی به نعل یکی به میخ هم مطالب علمی منتشر کنه و هم مطالب غیرعلمی یا شبه علم آیا باز هم در حال ترویج علمه؟! اگه فردی یا حزبی در مورد یک واقعیت علمی که موافق اهدافشه تبلیغ کنه ولی در مورد واقعیت دیگهای که براشون هزینه ایجاد میکنه جوسازیهای نادرست ایجاد کنه، آیا باز مشغول ترویج علمه؟! فراموش نکنیم که اصلا مهم نیست که همقطارهای ما بگن فلان چیز علمیه یا نیست، این روش علمیه که مشخص میکنه که کی راست میگه!
”دیشب در یک آگهی شنیدم که روغن وسون به داخل غذا نفوذ نمیکند. خب این واقعیت دارد و تقلبی در کار نیست؛ ولی آنچه من دربارهٔ آن صحبت میکنم تقلب نیست بلکه صحبت از صحت و درستی علمی است که در مرتبه دیگری قرار دارد. حقیقتی که باید به آگهی اضافه میشد، این است که هر روغنی که در دمای مشخص استفاده شود به داخل غذا نفوذ نمیکند. اما اگر در دمای دیگری مصرف شود حتی اگر روغن وسون باشد، در غذا نفوذ میکند. در نتیجه میبینیم در این آگهی نه حقیقت مطلب بلکه بخشی از آن بیان شدهاست؛ و ما با همین اختلاف سر و کار داریم. … اگر تصمیم دارید یک نظریه را آزمایش کنید یا ایدهای را توضیح دهید، باید همواره آن را بدون در نظر گرفتن پیامدهایش منتشر کنید. اگر تنها مطالب خاصی را چاپ کنید بدین معناست که قصد داشتهاید آن را درست جلوه دهید، ازین رو باید تمام جوانب کار را منتشر کنید. دربارهٔ مشاورههای دولتی نیز این اصل اهمیت دارد. تصور کنید سناتوری بررسی یک مسئله حفر چاه در ایالتش را به شما واگذار کند و شما پس از بررسی، ایالت دیگری را برای اینکار مناسبتر تشخیص دهید، اگر شما تحقیقتان را منتشر نکنید، توصیه شما عملی نخواهد شد و شما آلت دستی بیش نخواهید بود. اگر نظر شما موافق نظر دولت و سیاستمداران باشد، آنها میتوانند از آن در جهت بهکارگیری مقاصدشان استفاده کنند و اگر شما با خواستهای آنها در تضاد باشید، هرگز آن را منتشر نخواهند کرد. در این صورت کار شما دیگر یک توصیه علمی قلمداد نمیشود.“
«منظور ما از روایتگری در علم نوع بیان و ارائه یک مطلب علمی با هر میزان پیچیدگی به مخاطبی با سطح مشخصی از تخصص است، به طوری که فرایند یادگیری لذت بخش باشد و فرد ارتباط بین مفاهیم را به درستی متوجه شود.»
در مورد روایتگری در علم در این نوشته و این ویدیو مفصل صحبت کردیم. به نگاره زیر نگاه کنید. محور افقی نشوندهنده میزان تخصص افراد در یک حوزه تخصصی خاص مثل فیزیکه. طبیعتا هر چقدر که به سمت راست حرکت کنیم میزان تخصص بیشتر میشه. روایتگری در علم فرایند ارائه مطلب توسط فردی در نقطه $X$ از محور به فردی قبلتر از اون ($X – \Delta X$) هست. مثلا ممکنه یک استاد با تجربه بعد از سالها تدریس، یک کتاب آموزشی خوب برای دوره لیسانس یا یک پژوهشگر برجسته یک مقاله مروری برای بقیه پژوهشگرا بنویسه. گاهی هم روایتگری در علم میتونه سر کلاس فیزیک دبیرستان رخ بده یا توی مهمونی وقتی داری به داییت توضیح میدی که فرکتالها چی هستن! به عنوان یک نمونه عملیاتی کلاسهای درس ساسکایند یا درسگفتارهای فاینمن رو ببینید. به تولید این جنس محتوا میگیم روایتگری در علم و اگه مخاطب ما عموم مردم باشن، اون موقع این کار به صورت عمده توسط روزنامهنگاران علمی و ارتباطگران علم انجام میشه.
یکی از اهداف جدی روایتگری در علم تولید محتوای خوشهضم برای مخاطبه. هرچقدر محتوا باکیفیت بهتری آماده بشه طبیعتا احتمال یادگیری بالا میره و این میتونه به پیکره علم و جریانهای علمی کمک کنه. برای همین همیشه مهمه که محتوای تولید شده چه مقدار مخاطب داشته باشه. خصوصا برای روزنامهنگاران علمی یا ارتباطگران علم. مثلا با توجه به شرایط همهگیری بیماری کرونا خیلی مهمه که عمده مردم واکسینه بشن. برای همین از یک طرف وظیفه مروجان علمه که تا جایی که میشه دولتها رو تشویق به سرمایهگذاری در خرید و توسعه واکسن کنند و از طرف دیگه با آگاهی دادن به مردم اونا رو متقاعد کنند که واکسن چیز خوبیه، اومد بزنید! این تلاشها باید در مقیاس کشوری و جهانی انجام بشه. برای همین اگر کسی قصد تولید محتوایی رو داشته باشه خیلی مهمه که جامعه هدف بزرگی رو پوشش بده. اما در مورد بقیه موضوعات قاعدتا نیازی نیست که تیراژ کار اینقدر زیاد باشه. مثلا افراد علاقهمند به نجوم یا علم داده قابل مقایسه با افراد علاقهمند به شیمی یا زیستشناسی دریا نیستند. برای همین درسته که تیراژ کار مهمه، اما باید دید در چه حوزهای مشغول به کار هستیم. گاهی روایتگری در علم برای کلاس دو سه نفرهای از دانشجویان دکتری یا جلسههای دو نفره استاد و شاگرده.
چگونه در ترویج علم «گاوِ نُه مَن شیر» نباشیم؟!
در دنیای امروز که به لطف شبکههای اجتماعی هر کسی تریبونی داره به نظر میرسه که مشکلات ترویج علم کمتر باید بشه. اما در مورد پخش اطلاعات، متاسفانه نتایج تحقیقات این شکلیه که اطلاعات نادرست بیشتر بهره بردن از این بستر! با این وجود نکتههایی وجود داره که اگه رعایت نکنیم همه تلاشهامون از بین میره و دیگه علمی رواج ندادیم.
قبل از هر چیز بدونیم اگه در زمینهای تخصص نداریم یا اطلاع کافی نداریم لزومی نداره که در موردش با همه صحبت کنیم. بارها در بین افراد مختلفی که فیزیک نخوندن و حتی تجربه جدی نجوم آماتوری ندارن دیدم که در مورد مسائل مربوط به مهبانگ و انرژی تاریک با بیدقتی تمام حرف میزنن. یا دانشجو تازه وارد فیزیکی که سعی داره در مورد جهانهای موازی به دوستش توضیح بده و به جای اینکه صادقانه بگه «هنوز نمیدونم» شروع میکنه به داستانهای غلط غلوط تعریف کردن! اولین نکته در ترویج علم از طریق بیان یا نوشته اینه که در مورد چیزی که حرف میزنیم به مقدار کافی اطلاع داشته باشیم و اگه سوالی ازمون پرسیدن که جوابش رو بلد نبودم خیلی صریح بگیم که نمیدونیم!
فراموش نکنیم که اگه دکتری فیزیک داشته باشیم دلیلی نمیشه که زیستشناسی رو هم خوب بشناسیم. خارج از حیطه تخصصی خودمون همیشه باید دست به عصا حرکت کنیم. بخش زیادی از اطلاعات نادرستی که دست مردم رسیده به خاطر حرفهای اشتباه افراد تحصیلکرده بوده. مثلا در برنامههای مختلف تلوزیون زیاد میبینیم که افراد خارج از تخصصشون حرفهای کاملا غلطی میزنن که به خاطر شهرت یا محبوبیتشون متاسفانه بسیار هم در جامعه حرفشون نفوذ میکنه. مثلا همین اواخر در برنامه خوب کتابباز، آقای مجتبی شکوری که ظاهرا دکتری علوم سیاسی دارد در مورد نسبیت و مکانیک کوانتومی حرفهای اشتباهی زد چون که میخواست با مفهوم نسبی بودن و گذر زمان بازی کنه. ایشون جزو محبوبترین کارشناسهای این برنامه هستن و قطعا با توجه به تعداد بالای بازدید اون برنامه و بازپخشش در اینستاگرام این کجفهمی علمی سالها در جامعه باقی میمونه. کافی بود ایشون دو سه جملهای که خارج از تخصصشون بود رو نمیگفت و نُه مَن شیر رو روی زمین نمیریخت! چند سال پیش هم بهروز افخمی در بیست و دومین قسمت از برنامه تلویزیونی «چهل چراغ» چون میخواست برای حرفی که میزنه پشتوانه علمی بیاره، چرند و پرندهایی در مورد نسبیت آینشتین و نظریه تکاملی داروین سر هم کرد و با قباحت تمام بیانشون کرد!
نکته دیگه پرهیز از سادهسازیهای بیمورده. خیلی مهمه که ساده کردن یک مفهوم علمی سوءبرداشتی ایجاد نکنه. «شیر بیدم و سر و اشکم کی دید؟!» تلاش برای زیاد ساده کردن مفاهیم علمی و به درک توده مردم رسوندن کار هر کسی نیست. راستش ما باید مراقب شهوت بیان علم به زبان ساده باشیم! استفاده از بعضی مثالها و استعارهها برای توصیف یک مفهوم علمی گاهی منجر به ایجاد شبهه و عدم درک درست اون مفهوم یا پدیده میشه. از طرف دیگه بعضی از مفاهیم علمی درسته که اسامی آشنایی دارن ولی معنای فنی خاصی ممکنه داشته باشن. نباید موقع صحبت کردن یا نوشتن معنی فنی موضوع تغییر یا تقلیل پیدا کنه. مثلا واژه «کار»، «فشار» و «درهمتنیدگی» معنی کاملا دقیقی در فیزیک داره. در علم عناصر خیال و رمز و راز آلود بودنی وجود نداره و سعی شده هر کلمه تعریف کامل مشخصی داشته باشه. پس خوبه که یادآور بشیم که منظور ما دقیقا چیه از واژههای خاص. مثلا در مورد پیکان زمان و قانون دوم ترمودینامیک به راحتی نمیشه گفت که انتروپی یعنی بینظمی و جهان به سمت بینظمی میره! لزومی نداره انتروپی معنی بینظمی بده. در ضمن، نظم خودش تعریف مشخصی باید داشته باشه قبل از هر چیز. یا مثلا دورنوردی کوانتومی درسته که اتفاق افتاده ولی باید توجه کنیم که در چه شرایطی و با چه اندازههایی این آزمایش انجام شده.
نکته مهم دیگهای که به نظر من به شدت ازش چشمپوشی میشه استفاده از لحن و ادبیات مناسبه. اگر شما تجربه حضور در برنامههایی مثل کنفرانسهای علمی رو داشته باشین همیشه افراد بسیار با احتیاط و لحن خالی از عدم قطعیت کامل در مورد پدیدهها و یافتههاشون صحبت میکنند. این خیلی خیلی مهمه که موقعی که در مورد گزارههای علمی صحبت میکنیم جنس حرف زدن ما یا لحن نوشته ما جوری نباشه که در ناخودآگاه مخاطب احساس اطمینان و قطعیت ایجاد کنه. به نظرم افراد مدعی ترویج علم عمدتا این مشکل رو دارن. برای همین امروز در دنیا افرادی رو داریم که کیششون علم شده و گزارههای علمی رو مثل آیات کتب مقدس میدونن. از طرف دیگه وقتی فقط در مورد نتایج علمی صحبت میشه و از فرایندهای نفسگیر و پر از تنش در رسیدن به اون یافتهها صحبت نمیشه افراد درک درستی از شیوه عملیاتی روش علمی نمیبینن. بخشی از بیاعتمادی مردم به علم حاصل ندونستن مسیر پرزحمت و پر از سوال و جواب برای رسیدن به یافتههای علمیه. مروج علم باید شیوه کار کردن علم در دنیای واقعی رو هم ترویج بده و گرنه افراد با تخیلاتی که از مستندهای عامهپسند دریافت کردن به علم نگاه میکنن. وقتی مردم متوجه بشن که با چه وسواسی این یافتهها به دست اومده در تحلیلها و بررسیهای روزانهشون هم تفاوت ایجاد میکنن و در نهایت رفتار منطقیتری از خودشون نشون میدن. برای همینه که بعضیها این روزها بیشتر از ترویج علم به دنبال ترویج «تفکر علمی» یا «تفکر انتقادی» هستند.
بعد از مدتها، فرصتی پیش اومد تا با مهدی در مورد وبلاگنویسی و روایتگری در علم گپ بزنیم. ویدیوی این گفتوگو ضبط شده و در ادامهی این نوشته میتونید ببینیدش. بهطور کلی در مورد این حرف زدیم که چرا وبلاگنویسی مهمه، منظورمون از روایتگری در علم چیه و اشارههایی هم داشتیم به تجربههامون در سیتپور. حین این گپ و گفت یک سری وبلاگ معرفی شد و یک سری ایده و ترفند برای شروع وبلاگنویسی که سعی میکنم اینجا به اونها اشاره مختصری کنم.
وبلاگهایی که شخصا دنبال میکنم رو با توجه به سطح مطالبشون لیست کردم. منظور از «عمومی» یعنی مناسب هر علاقهمندی بدون در نظر گرفتن پیش زمینه خاصی هستند. «کمی فنی» یعنی باید دانش عمومی از ریاضیات و فیزیک داشته باشید. مثلا دانشجوی کارشناسی این رشتهها باشید. «فنی» یعنی نیاز به دونستن پیشزمینههای خاص در فیزیکی یا ریاضی هست. «خیلی فنی» هم یعنی باید دانشجوی تحصیلات تکمیلی باشین دستکم!
برای زندگی روزمره و بیشتر برای جنبههای عمومی مسئله:
اگر از دنبالکنندگان سیتپور هستین لابد با فاینمن تا حالا آشنا شدین. ریچارد فاینمن بدون اغراق یکی از بزرگترین فیزیکدانان قرن ۲۰ام و یکی از تاثیرگذارترین فیزیکدانان کل تاریخه. پیشتر از این، در مورد فاینمن نوشته بودم (۱) (۲) (۳) (۴) (۵). طی این چند روز، دوستان ویدیویی از یکی از مصاحبههای فاینمن رو برام فرستادن که ازش میپرسن آیا هرکسی میتونه فاینمن بشه؟ و فاینمن با خونسردی خاصی میگه آره! متن مصاحبه از این قراره:
شما از من میپرسی که آیا یه آدم معمولی با سخت درس خوندن میتونه چیزهایی که من تصور میکنم رو تصور کنه؟ البته! من یه آدم معمولی بودم که سخت درس خوندم. هیچ آدم افسانهای وجود نداره! داستان از این قراره که این جور آدما به این جور چیزا علاقمند میشن و همه چیزای مربوط به اون رو یاد میگیرن. اونا هم آدم هستن! توانایی خارقالعادهای برای درک مکانیک کوانتومی یا تصور امواج الکترومغناطیس به دست نمیاد مگه از راه تمرین و مطالعه و یادگیری و ریاضیات! پس، اگه شما یه آدم معمولی رو در نظر بگیرین که وقت بسیار زیادی رو وقف مطالعه و فکر کردن و ریاضیات و این جور چیزا میکنه. اون موقع اون شخص خب یه دانشمند میشه!
احتمالا هر کسی که قدری فیزیک یا ریاضی خونده باشه، با دیدن این ویدیو کمی جا میخوره. واقعا مگه میشه مثل فاینمن شد؟ من نمیدونم، ولی خود فاینمن میگه میشه ولی ساسکایند میگه نمیشه!
نابغهها دو دسته هستن. دسته اول، اونایی که اگه مدتی وقت بذاری متوجه کارشون میشی و با اینکه کارشون قابل تقدیره، ولی این حس رو پیدا میکنی که اگر کس دیگهای هم وقت کافی صرف اون موضوع کرده بود، میتونسته اون نتایج رو به دست بیاره. اما دسته دوم، نابغههایی هستن که وقتی آدم کارشون رو دنبال میکنه و ایدههای بکری که به کار بردن رو متوجه میشه، همهش از خودش میپرسه، مگه میشه!؟ آخه چهطور به ذهنش رسیده این چیزا! چهطور یه نفر تونسته توی این سن و سال این مسیر عجیب و غریب رو دیده باشه! آقای کاتس (Mark Kac) توی مقدمه کتاب Enigmas of Chance گفته که فاینمن از اون دستهای هست که حتی دانشمندان تراز اول هم بهش غبطه میخورن! آدمهایی که نبوغشون جادوییه! با این وجود، این چیزی نیست که فاینمن در مصاحبه گفته! فاینمن معتقده که هر کسی که تلاش کنه میتونه فاینمن بشه! راستش گروه باراباشی سال گذشته نشون دادن که موفقیت در مسیر علمی به شانس هم بستگی داره و صدالبته اینکه وقتی شما شانس بیشتری پیدا میکنی که همیشه در حال تلاش باشی و پرکار و پویا! بههرحال ما نمیتونیم انکار کنیم که کار زیاد و خون جگر خوردن بیثمر میمونه، همینطور که نمیتونیم عظمت جناب فاینمن رو انکار کنیم!
چه کسی محبوبه؟ نابغهترین؟!
چیزی که برای من جالبه اینه که چرا بین همه فیزیکدانان رده بالای قرن ۲۰ام، چهرههایی مثل آینشتین، فاینمن و هاوکینگ تبدیل به ابرچهره شدند؟! چهرههایی که نه تنها جامعه فیزیکدانها اونا رو ستایش میکنه بلکه مردم هم اونا رو میشناسن، بهشون احترام میذارن و بهشون به عنوان قهرمان/الگو/اسطوره نگاه میکنند! راستی، برای اینکه دانشمندی تبدیل به چهرهای مردمی بشه فقط به نبوغ سرشار نیاز داره؟
جواب این سوال منفیه! یقینا در قرن گذشته بزرگانی وجود داشتن که از فاینمن یا هاوکینگ بزرگتر بوده باشن. بزرگانی که حتی دانشجوهای لیسانس فیزیک هم ممکنه با شنیدن اسمشون احساس آشنایی پیدا نکنن! مثلا همین جناب شویینگر که به همراه فاینمن در سال ۱۹۶۵ نوبل QED رو گرفته یا عالیمقام دیراک! سوال اینجاست که چرا این فاینمنه که ورد زبانهاست و نه جان ویلر (استاد فاینمن)؟! بدون تردید جان ویلر قلهای استوار در فیزیک به حساب میاد. (شاید از کمترین دستاورهای جان ویلر این باشه که دو تا از دانشجوهاش نوبلیست شدن: فاینمن در سال ۱۹۶۵ و کیپ ثرون در ۲۰۱۷.) یا مثلا اکثر مردم آینشتین رو به عنوان نمادی از نبوغ میشناسن ولی با ماکس پلانک یا هنری پوانکاره عزیز هیچ آشنایی ندارن چه برسه به کسانی مثل چاندراسخار یا لینوس پاولینگ! یا مثلا آقای بیل گیتس، فاینمن را به خوبی میشناسه ولی لابد اسمی از دیوید بهم هیچ موقع نشنیده! پس ماجرا چیه؟!
فاینمن، روایتگر بزرگ علم!
چیزی که فاینمن رو تبدیل به یک نماد و ابرچهره کرده فقط نبوغ سرشار و بینظیرش نیست. به قول فریمن دایسون، برای اینکه یک دانشمند بتونه تبدیل به یک ابرچهره یا نماد برای مردم بشه، علاوه بر نبوغ زیاد، باید توانایی ارتباط با مردم رو داشته باشه. باید بتونه با مردم حرف بزنه و به زبون خودشون بهشون اتفاقات دنیای علم رو توضیح بده. مردم به امثال آینشتین یا فاینمن با روی خوش نگاه میکنند چون مثل خودشون هستن! فاینمن یک بذلهگو تمام عیار بود، یک دلقک حتی! مردم کسایی که خشک و عصا قورت داده هستن رو دوست ندارن! فاینمن همونقدر که دانشمند تراز اولی بود، موقع تدریس یک شومن فوقالعاده هم بود! همون قدر که دقت علمی در گفتگوهاش داشت، همونقدر هم در روایتگری ید بیضایی داشت! مردم قصهگوها رو دوست دارن و به قصهها گوش میدن. به نظر من، فاینمن بزرگترین روایتگر علم در دو قرن گذشته است!
فاینمن، انسان بود، درد رو میفهمید!
فاینمن فرد عاقل و خرمندی بود! فاینمن در مورد مسائل زندگی حرف برای گفتن داشت. حرفهای درست و حسابی! فاینمن زندگی رو میشناخت و سختیهای زیادی رو طی زندگی تحمل کرده بود. اگر کتاب «حتما شوخی میکنید آقای فاینمن!» رو خونده باشین، در جریان بیماری Arline همسر فاینمن هستین. فاینمن، علیرغم مشغلههای کاریش به خاطر پروژه منهتن (پروژه ساخت بمب هستهای)، با تمام وجود از همسرش پرستاری کرد و اجازه نداد که آب توی دلش تکون بخوره! فاینمن همسر جوانش رو خیلی زود از دست داد و این داغ هیچ موقع از دل و ذهن فاینمن بیرون نرفت. ما فاینمن رو به عنوان یک معلم بزرگ فیزیک میشناسیم. لکچرنوتهای فاینمن پرآوازهترین کتابهایی هستن که برای یادگیری فیزیک توی بازار میشه پیدا کرد و از صدقه سر این مجموعه فوقالعاده ما بعد اجتماعی فاینمن رو به خوبی میشناسیم. در مورد بعدی فردی فاینمن، چندسال پیش، مجوعهای از نامههای فاینمن منشتر شد به اسم «Perfectly Reasonable Deviations: The Letters of Richard P. Feynman» که جلوههای جدیدی از زندگی فاینمن رو به ما نشون میده.
پیشنهاد میکنم نامهای که فاینمن پس از مرگ همسرش نوشته رو حتما بخونید!فریمن دایسون میگه پشت تمام شادمانیهای فاینمن، یک تراژدی نشسته بوده و با تمام شور و نشاطی که مردم از فاینمن سراغ دارن، اون خیلی خوب میدونسته که زندگی کوتاهه! فاینمن در سالهای آخر عمرش از دو سرطان نادر رنج میبرد: لیپوسارکما و بیماری والندشتروم. بعد از یک عمل جراحی کوتاه برای درمان بیماری والندشتروم، فاینمن در ۱۵ فوریه ۱۹۸۸ تو سن ۶۹ سالگی در مرکز پزشکی یو سی ال ای در گذشت. آخرین کلماتش این بود: «از این که دو بار بمیرم متنفرم، خیلی کسلکننده است.» 🙁
فاینمن «انسان» بود، درد رو حس کرده بود و برای فرزندان، دانشجوها و حتی همکارانش یک «راهنمای دلسوز» بود. مجموعه نامههای منتشر شده فاینمن، گواه دغدغههای فاینمن و احساسش نسبت به مردم اطرافشه. فاینمن به عنوان یک نوبلیست، با تمام مشغلههای آکادمیک به نامههای مردم از سراسر جهان با حوصله جواب میداده، برای مردم وقت میذاشته و سعی میکرده راهنماییشون کنه! راستش، فاینمن عجیب منو یاد این عبارت از اسرارالتوحید ابوسعید ابوالخیر میندازه: «مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و بخورد و در میان بازار در میان خلق ستد و داد کند و با خلق بیامیزد و یک لحظه، به دل، از خدای غافل نباشد.»
حواسمون باشه:
در انتها به نظرم باید به این نکته اشاره کنم که فراموش نکنیم که ما در علم به دنبال چهرهها نیستیم! علم مستقل از عالمه! افراد مهم نیستن، بلکه حرف مردمه که مهمه. درگیر اشخاص نشیم و از دانشمندا بت نسازیم! نظر ساسکیند در مورد فاینمن رو بشنویم، نگاه کنیم که پس از مرگ فاینمن، شووینگر در رثای اون چی گفت! همینطور به ماری گل-مان هم گوش کنیم که میگه: «فاینمن بخشی از وقتش رو صرف پرداختن به قصههای میکرد که خودش قهرمان اونها بود!». نگاه کنید به: Feynman100
یه نکته جالب دیگه اینه که مشهور بودن لزوما معنای مثبتی نداره! ارنست آیزینگ معروفترین دانشمند در فیزیک آماری به حساب میاد ولی این به این معنا نیست که بزرگترین فرد در این زمینه هم باشه! راستی زیاد دلخوش به اسم قضیهها و قانونها هم نباشیم! بخش زیادی از اکتشافات، قضیهها، روابط و قوانین به اسم کسانی معروف شدن که هیچ ربطی به اون قضیه یا قانون ندارن. بههرحال روزگار زیاد مطابق میل و اراده ما هم پیش نمیره!