یکی از چیزهایی که در بزرگسالی درک کردم اینه که هر چیزی میتونه تغییر کنه. دنیا و مافیها پویا است! این تغییرات یا ناشی از تغییر درک و نگرش من از دنیای پیرامونمه یا مستقیما به تحول دنیای خارج بر میگرده. گاهی این تغییرات دلپذیر هستند و گاهی نه. گاهی موجب شگفتی میشن و گاهی موجب دلزدگی. به هر تقدیر، این چیزیه که هست. هر چند که همین درک هم ممکنه دچار تغییر بشه. از طرف دیگه، انگار هر چقدر آدم وقت بیشتری برای درک چیزی میذاره وارد فازهای مختلفی میشه که هیچ موقع پیشبینی نمیکرد و آرزو میکنه کاش کسی در موردش سر نخی بهش داده بود. اما خب، مثل اینکه جهان، جهان تجربه است و خیلی از چیزها فقط از راه تجربه و دستورزی به دست میاد و هیچ راه شاهانهای برای درک زندگی وجود نداره.
انتخاب فیزیک
زمانی که دبیرستانی بودم تقریبا مطمئن بودم که فیزیک رو دوست دارم. این به این خاطر بود که از بین همه کارهایی که میتونستم در اون زمان انجام بدم، فیزیکورزی برام از همه دلچسبتر و هیجانانگیزتر بود. مثلا در مقایسه با درس تاریخ، زنگ فیزیک بیشتر بهم خوشمیگذشت یا موقع حل مسئلهای در فیزیک انگار آدرنالین بیشتری در بدنم ترشح میشد تا موتورسواری با سرعت بالا. از طرف دیگه من در شهر کوچیک و مدرسه خیلی عادی درس میخوندم. هیچ کامپیوتری در دسترس دانشآموزها نبود، چه برسه به این که کلاس برنامه نویسی داشته باشیم. هیچ معلم ریاضی گسسته خوبی نداشتم و هیچ کس در مورد الگوریتمها در مدرسه ما حرفی نمیزد. من تا بزرگسالی تئاتر حرفهای ندیدم. هیچ نویسندهای رو از نزدیک نمیشناختم و هیچ موقع فیلمنامهای رو ورق نزده بودم. شهر ما مثل بیشتر شهرها سالن اپرا نداشت و آیندهای جز کشاورزی یا کار در کارخونههای ذوبآهن یا مجتمع فولاد برای توده نوجوونها تصور نمیشد. این به این معنیه که از بین همه فعالیتهایی که میتونستم امتحان کنم، فیزیک، جذابترینشون بود. فیزیکی که با توجه به درک الانم حتی درست نمیشناختمش.
با اینکه هنوز از فیزیکورزی لذت میبرم، اما مطمئن نیستم که این علاقه یک چیز کاملا ذاتی بوده. جوری که اگه بارها به دنیا بیام و در شرایط مختلفی بزرگ بشم باز هم فیزیک رو انتخاب کنم. به گمانم فیزیک، بیشتر ماحصل مجموعهای از عوامل محیطی و برهمکنش تواناییهای من با اونها بوده. شاید اگر در خونواده، کشور یا زمان متفاوتی به دنیا میاومدم و پیرامونم رو چیزهای دیگهای تشکیل میداد من هم به چیزهای دیگهای علاقهمند میشدم. نمیدونم. مثلا ممکن بود اگر در فرانسه به دنیا میاومدم سمت سینما میرفتم یا اگه در امریکا زندگی میکردم سمت استندآپ کمدی. شایدم خلافکار میشدم یا کارتنخواب یا غواص. هیچ کس نمیدونه. هیچ وقت نمیدونیم. حتی معلوم نیست اگه این نبود و اون میشد آیا من خوشحالتر بودم یا نه. رمان «کتابخوانه نیمه شب» مت هیگ در مورد همین ایده است؛ که اگر آدم میتونست هر زندگی که دوست داشته باشه رو تجربه کنه، آخر سر کدوم رو انتخاب میکنه؟ ما حتی نمیدونیم اگه آینشتین پنجاه سال دیرتر به دنیا میاومد آیا هنوز اونو به این میزان از شهرت میشناختیم یا نه. هیچکس به قطعیت نمیتونه بگه اگه نیوتون نبود، نظریه موجی نور چقدر زودتر یا دیرتر به بلوغ میرسید.
زندگی بر سازهای از انتخابها
این که چه کسانی وارد زندگی شما میشن یا چه اتفاقهایی برای شما میافته میتونه زندگی شما رو برای همیشه تحت تاثیر قرار بده. یک حادثه خوب یا دلخراش میتونه دید شما رو نسبت به اکثر چیزها عوض کنه. چند معلم خوب یا یک دوره آموزشی هدفمند ممکنه شاکله فکری شما رو جوری تنظیم کنه که تا مدتها از همسالهای خودتون جلوتر باشین و بتونید با منطق بهتری در زندگی انتخاب کنید. زندگی، بر سازهای از انتخابها بنا شده. خوندن یک مقاله یا شرکت در یک سمینار درست در بزنگاهی و از همه مهمتر ویژگیهای استاد راهنمای دوره دکتری شما میتونه بر انتخاب مسیر پژوهشیتون برای سالهای پیش رو به شدت تاثیر بذاره. یا مثلا در زندگی تمکن مالی میتونه به شما این شهامت رو بده که بیشتر و گستردهتر تجربه کنید و بهای خیلی از اشتباههاتون رو به راحتی پرداخت کنید.
زندگی در دام حوادث اسیر
برای همین در مسیر زندگی، یک ورشکستگی یا هر نوع بحران مالی میتونه یمین و یسار زندگی رو جابهجا کنه و مسیر زندگی شما رو از فیزیکدان نظری بودن به معاملهگر بازار فارکس یا کارمند تمام وقت یک تاکسی اینترنتی تبدیل کنه. یا درست وقتی که لیسانس فیزیکتون رو گرفتید، حاجی بگه، پسر مگه من برای کجا میخوام بیا پیش خودم و مغازه رو بچرخون، یا دخترم، وقتت رو اینجا هدر نده، بیا بفرستمت پیش خالهت در ونیز و طراح مد و لباس شو. یا از بد حادثه درست زمانی که دارین برای یک ژورنال سطح بالای فیزیک مقاله ارسال میکنید، همسرتون تصمیم میگیره ازتون جدا بشه و در میانه کشمکشهای زندگی مجبور میشین جواب داور دوم زبوننفهم مقاله رو هم بدین. زندگی هم با شما خوب تا نمیکنه و درست همون روزی که به خاطر پذیرفتهشدن مقالهتون در PRL خوشحال هستین، احضاریه طلاق میرسه در خونهتون. ممکنه هم در میانه دوره دکتری ایدهای به سرتون بزنه و همونموقع که با یکی دو نفر مشغول انجام دادنش بشین و سرانجام یک کار فوق العاده از شما منتشر بشه. جوری که زندگی حرفهایتون رو تا آخر عمر تضمین کنه. همونقدر هم ممکنه وقتی اون ایده رو به استادتون یا یک آدم صاحباسم توی کارتون بگین جواب بشنوین که نه احمقانهس یا امیدی بهش نیست و شما هم بیخیالش بشین و تا چند سال تلاش کنید که یکی دو تا مقاله عادی چاپ کنید که اخراج نشین. بگذریم. باراباشی یک سری تحقیق انجام داده در مورد موفقیت در علم، میتونید اونا رو اینجا ببینید.
تازه سوای اینکه علاقه و شناخت آدمی از دنیا چندان در اختیار خودش نیست، به نظر میرسه که چگونی تغییرشون در گذر زمان هم چندان دست آدم نیست. من وقتی فیزیک رو شروع کردم علاقهمند به فیزیک هستهای و ذرات بنیادی بودم. رفتهرفته بیشتر مجذوب کیهانشناسی شدم و بعدتر خودم رو بیشتر از هر چیزی مرد میدان فیزیک آماری دیدم، اون هم نه فیزیک آماری جریان اصلی. دوره ارشدم رو در فیزیک سیستمهای پیچیده گذروندم و دکتریم رو در علوم کامپیوتر با تمرکز روی فرایندهای پخش بیماری در شبکههای پیچیده شروع کردم. خلاصه درسته که هر کس ناخدای زندگی خودشه و همیشه هر کسی انتخابهای خودشو داره، اما اینکه کشتی زندگی بر چه دریایی و با چه نوع بادی در برهمکنشه دست آخر مشخص میکنه که مسیر زندگی چی میشه. من وقتی هجده سالم بود هیچ موقع فکر نمیکردم مشغول انجام دادن دکتریم پیرامون پخش بیماری باشم! مواجهههای ما با زندگی و تحولات شناختی ما زمینهساز انتخابهای بعدی ما در زندگی میشن. البته که بعد از این مواجههها هم هست که مشخص میشه که چه کسی ناخدای خوبیه. البته، هممم، نه همیشه لزوما. به نظرم گاهی چندان چیزی مشخص نمیشه.
زندگی به مثابه یک دانشگاهی
اگر زندگی رو محدود به علم کنیم، حتی نوع نگاه ما به علم و نوع مسائلی که دوست داریم وقتمون رو صرف حلشون کنیم هم دچار تحول میشه. من یک موقعهایی با خودم فکر میکردم که چقدر درک کسی که هنوز دبیرستانیه با کسی که سال آخر لیسانسه از فیزیک متفاوته. حالا که آخرای دوره دکتری هستم به این فکر میکنم که کلا درک آدمها قبل و بعد از دوره تحصیلات تکمیلی از علم، از زمین تا آسمون متفاوته. به طور خاص، دره عمیقی وجود داره بین آموزش و پژوهش. بین این که به شما بگن بله طی این سالها این کشف شد و این معادله به دست اومد و جواب فلان مسئله این جوری است. این تقریب رو یاد بگیرین چون فلانجا به کار میاد و اگه فلان تغییر متغیر رو بدین به راحتی این مسئله حل میشه و … . هیچ موقع به ما نگفتن پدر چند نفر در اومد تا یاد گرفتیم اگه فلان حقه رو بزنیم بهمان مسئله حل میشه.
آدم وقتی کتابهای آموزشی رو میخونه یا سر کلاس درس میره با چیزهایی روبهرو میشه که اصطلاحا کار کردند. با روشهایی که به نتیجه رسیدند. گاهی از اوقات ما به خاطر مسائل آموزشی، مسیرهایی رو میریم که در عمل هیچ موقع با اونها روبهرو نمیشیم ولی ناچاریم که با اونها شروع کنیم. مثلا هر طفل نوپایی در فیزیک که با نظریه الکترومغناطیس آشنا میشه به خاطر ساختار ریاضیاتی که پیش روش هست، با روشهایی مثل روش تصویر یاد میگیره که مسئله حل کنه. اینجا چندتا نکته وجود داره، اول اینکه این روش خارج از مثالهای ساده (پر از تقارن) کتاب درسی رسما جای دیگهای کاربرد نداره و بیشتر از هر چیز یک نوع بازی-ریاضیه که از صدقه سر قضیه یکتایی میتونیم با حقهبازی مسئلهمونو این جوری حل کنیم. دوم اینکه هر آدمی که به فکر بسط دادن روشها باشه وقتی به این فکر میکنه که مثلا چهطور به فکر اولین نفر رسید که بار تصویر رو در فلان جا قرار بده، قطعا یککمی اذیت میشه! خصوصا که وقتی میفهمه بعضی از این حقهها ریشه در مسائل دیگه مثل یک سری سوال قدیمیتر در مکانیک سماوی داره. یادمه گریفیث به خوبی به این ماجرا توی کتابش اشاره میکرد.
در دوره آموزش، هیچ موقع کسی به ما نمیگه چه مسیرهایی طی شده و چه آدمهای باسواد و باانگیزهای سالها با این مسئله کلنجار رفتند تا سرانجام ما جوابش رو بدونیم. درک اینکه نمیشه درست پیشبینی کرد یک مسئله تازه چقدر زمان برای حل میخواد خوش نوعی از بلوغه که در دوره آموزش معمولا به دست نمیاد. گاهی از اوقات در مسیرهای پژوهشی، ما با یک عالمه مدل روبهرو میشیم و واقعا هم هر کدوم خوبی و بدی خودشون رو دارن. اما ذهنیت یک آدم تازهکار توی علم ذهنیت بزرگراه چهاربانده با آسفالت درجه یکه که برای توجیه هر چیزی یک مدل خیلی شسته رفته وجود داره. امروز اگه از کسی که تازه لیسانس فیزیک گرفته در مورد ساختار اتم بپرسی سریع یه مدل اتمی مشخص رو مطرح میکنه و شروع میکنه در مورد ویژگیهای مکانیککوانتومیش حرف زدن. چون یک برهه طولانی از تاریخ و مشارکت صدها نفر آدم رو در چند صفحه بهش گفتن و بنده خدا از مدل کیک کشمشی تا امروز رو، دست بالا، در یک فصل کتاب فیزیک مدرن خونده. مثلا اگه اینجا رو نگاه کنید میبینید که اگه زمان تامسون شما دانشجوی دکتری فیزیک بودین جواب دادن به این سوال با جزئیات کافی اصلا آسون نبوده.
ما هیچ موقع با سختیها و بنبستها و بیچارگیهای دنیای واقعی علم در دوره کارشناسی روبهرو نمیشیم. حتی سختترین مسائلی که به ما داده میشه معمولا با یکم چکشکاری، کار گل، یا نهایتا یک نوع زبردستی پیش پا افتادهای حل میشن. اما وقتی آدم به جای علمبازی، مشغول علم میشه، کمکم به این پی میبره که بیشتر روزها آدم فقط به در بسته میخوره! آدم هی شک میکنه و شک میکنه و شک میکنه، تا چی بشه دری به تختهای بخوره و از شک در بیاد! آدمیزاد کمکم متوجه میشه که در علم، نه با خوندن که به تشکیک بالغ میشه. آقای اندرو وایلز که خیلیها به خاطر اثبات قضیه آخر فرما میشناسنش در مصاحبهای در پاسخ به اینکه پرداختن به ریاضی چه حسی داره میگه:
شاید مهمترین جنبه ریاضیورزیدن این است که بدانید گیر خواهید کرد! همه هم گیر میکنند، این بخشی از فرایند کار ماست و باید با آن کنار بیایید. اگر هم ایمان داشته باشید، در گذر زمان به جوابتان میرسید! شاید اصلا مهمترین چیز در ریاضی همین کنار آمدن با استیصالها است …
اندرو وایلز
از همه مهمتر، در دوره کارشناسی لااقل میدونیم چه مسئلهای رو باید حل کنیم. درگیر این نیستیم که چرا اصلا این سوال! آیا واقعا این سوال ارزش حل کردن داره؟! آیا این مسیر پژوهشی که من میرم، ده سال دیگه هم اهیمتی داره؟! آیا اگه اصلا من این مسئله رو حل کردم، درهای دیگهای هم باز میشه؟! بالاخره من عمر و انرژی و سرمایه محدودی دارم. چه طور انتخاب کنم که چه مسئلهای رو حل کنم. یکی دو سال پیش که با یاسر رودی مصاحبه کردم، یاسر میگفت که شاید مهمترین قسمت زندگی حرفهای یک دانشمند اینه که بدونه سوال درست چیه.
علاوه بر اینها، زندگی دانشگاهی مثل بقیه حرفهها شرایط حرفهای خودش رو داره. گاهی به گمان خودتون مقالهای که اخیرا نوشتین خیلی خوب و بکره در حالی که از نگاه همکارهاتون اصلا این طور نیست. حتی اگه حق هم با شما باشه، در کوتاه مدت ارزش کار شما رو جامعه علمی مشخص میکنه. گاهی آدمها قصههایی مثل خودکشی بولتسمان رو میشنون و فکر میکنن که این چیزها افسانه است یا فقط برای غولها اتفاق میافته. در صورتی که همونطور که زمان بولتسمان، همکارهاش جدی نمیگرفتنش، الان هم این اتفاق زیاد میافته که آدمها در گیر این مسائل میشن و محیط آکادمیا فشار زیادی به دوششون میذاره. من اوایل دکتریم هیچ موقع فکر نمیکردم آدمای دانشگاهی این میزان تحت فشارهای روانی باشن. دانشگاه یک محیط پر از استرسه که صنعتی شدنش روزبهرو فشارهای بیشتری به اون وارد میکنه. این روزها برخلاف قدیم، آدمهای زیادی وارد دانشگاه میشن و از بین اونها کسایی موفق به ادامه راه میشن که نه تنها از لحاظ علمی توانایی بالایی داشته باشن بلکه از لحاظ روانی و مالی هم اوضاع مساعدی داشته باشن.
به همین خاطره که آدم اواخر دوره دکتری از خودش میپرسه آیا واقعا ارزشش رو داره که من عمرم رو در این مسیر ادامه بدم؟! من اومده بودم اینجا چون از علم لذت میبردم ولی الان وقت زیادی رو صرف امور اداری میکنم. باید از این جلسه برم به اون جلسه. جلسههایی که میشد با یک ایمیل خلاصهشون کرد و ایمیلهایی که شاید میشد اصلا نزدشون. بعدترها آدم باید دنبال تامین بودجه (فاندینگ) برای گرفتن پروژه یا دانشجو از این در به اون در بره. در کل هم حقوق کمی بگیره و با آدمهایی در محیط کار حشر و نشر کنه که عموما از لحاظ اجتماعی از متوسط جامعه کمتر انرژی دارن و آداب معاشرت رو هم چندان نمیدونن یا علاقهای به نشون دادنش ندارن. اکثرشون به قدری گرفتار این زندگی شدن که خارج از کارشون هم چیزی برای ارائه کردن ندارن. بعضیهاشونم اینجا موندن چون جای دیگهای برای رفتن ندارن. آدم یکهو سر میچرخونه میبینه به خاطر معاشرت در این جور محیطها، شوخیهای شوهرعمهای میکنه و اون موقع خیلی جدی از خودش میپرسه من نمیخواستم این جوری بشه پس چرا این جوری شد …