شان کرولپادکست معروفی داره که معمولا با آدمهای سرشناس حوزههای مختلف علم صحبت میکنه. به تازگی در یک قسمت نسبتا طولانی چهار ساعته بدون مهمان خاصی، راجع به بحران در فیزیک حرف زده. ممکنه این روزها ببینید یا بشنوید که بحرانی در فیزیک هست یا سرعت رشد فیزیک در حال کاهشه. خصوصا اگه اطراف فیزیکدونای انرژی بالا و ذراتیها بوده باشین. قصد من از این نوشته این نیست که به این بپردازم که بحرانی که در موردش صحبت میشه دقیقا چیه و چرا این حرف زده میشه. چون با یک جستوجوی ساده میتونید ببینید مردم چرا این حرف رو میزنن. سوای این، شان کرول خودش ابتدای این قسمت از پادکستش این مسئله رو مطرح میکنه و به ابعاد مختلفش میپردازه و میگه که به چه دلایلی چه کسایی فکر میکنن که فیزیک در بحرانه. بعدش هم در چهار ساعت سعی میکنه که پاسخ معقولی به این پرسش بده که اصلا بحرانی داریم یا نه؟!
این شما و این قسمت از پادکست شان کرول:
I am here to do the solo podcast to tell you my particular views on the crisis in physics, which is that there is not a crisis in physics. That is what I think.
… So this is what we signed up for. We’re trying our best. Nature never promised to be kind to us, it’s not ’cause we’re dumber. Now, the people doing theoretical physics today are just as smart as the people doing at 50 or 100 or 500 years ago, we have to take what nature gives us and we’re trying to do that. … I’m completely optimistic about the future of physics, but I do think that we can do even better than we’re doing right now, I think what we have to be … who knows, you might have a breakthrough that makes the second half of the 21st century just as exciting as the first half of the 20th century was.
Sean Carroll, Mindscape 245 | Solo: The Crisis in Physics
واقعا بحرانی در فیزیک هست؟!
خلاصه این چهار ساعت اینه که نه! بحرانی وجود نداره و حقیقت ماجرا اینه که امر بر خیلیها مشتبه شده. اگه کسی از من این سوال رو میپرسید احتمال زیاد از جواب دادنش طفره میرفتم چون نظر من، در رویارویی با سوال به این بزرگی محلی از اعراب نداره. اما اگه دوستی در خفا ازم میپرسید، تقریبا همین چیزهایی رو میگفتم که کرول گفته ولی احتمالا با جزئیات کمتر و لابد توضیحات ناشیانهتر. برای همین، حرفای کرول به شدت به دلم نشست! به شما هم پیشنهاد میکنم اگه به فیزیک علاقهمندین و چیزهای ابتدایی رو میدونید، حتما سر اولین فرصت، این فایل مفصل رو گوش کنید. منظورم ازچیزهای ابتدایی فیزیک هم، دانش عمومی در فیزیک نظریه که دست کم یک لیسانس فیزیک پیشنیازشه.
کرول در یک ساعت اول این قسمت یک مرور خیلی سریع روی تاریخچه فیزیک میکنه. میگه که از کجا به کجا رسیدیم و در لبه علم این روزها چه چیزایی رو به خوبی میدونیم، چه چیزایی رو هِی، بگی نگی میفهمیم و چه چیزهایی رو هنوز درک درستی ازشون نداریم. به همین خاطر بیشتر از یک ساعت اول پادکست، مرور خیلی جالبی از فیزیک نظریه بدون رفتن به جزئیات فنی. با این وجود اگه با بعضی ایدهها مثل ناسازگاری گرانش با مکانیک کوانتومی آشنا نباشین ممکنه حین گوش دادنتون مجبور بشین که مدام به ویکیپدیا سر بزنید. البته این کار خوبی میتونه باشه برای کسایی که به فیزیک علاقه دارن و هنوز ابتدای راه هستن چون بعد از سپری کردن چند روز، یک تصویر بزرگ از فیزیک گیرشون میاد. اما اگه به نظر خودتون با فیزیک به قدر کافی آشنا هستید و بیشتر میخواین برسین به اصل مطلب میتونید تقریبا یک ساعت اول رو رد کنید بدون این که به پرسش اصلی آسیبی برسه.
بعد از تموم شدن مرور کلی روی فیزیک، کرول حدود دو ساعت وقت میذاره و با حوصله به مواردی میپردازه که مردم از اونا به عنوان ریشه یا دلیل بحران در فیزیک نام میبرن. شنیدن این بخش مفصل برای هر کسی که قصد فیزیکدان شدن رو داره میتونه خیلی پرفایده باشه. اگه براتون جالبه، بد نیست بدونید که توی یوتیوب بیشتر نظرات مردم معطوف به حدود یک ساعت و نیم بعد از شروع پادکسته.
فضای حرفهای فیزیک
قصد من از این نوشته غیر از دعوت به شنیدن این قسمت از پادکست شان کرول، پرداختن به یک ساعت آخر حرفای اونه که به فضای حرفهای علم میپردازه. به این که بالاخره علم توسط آدمها انجام میشه و احساسات افراد و رقابتهای شغلی در داوریهاشون اثر میذاره و هر چیزی که تا به امروز انجام شده ماحصل همه ایدههاییه که زمانی معقول و زمانی نامعقول شمرده میشدن. در ادامه بخشهایی از حرفای کرول رو میذارم و در مورد نکاتی که به نظرم مهمه که دانشجوهای دکتری و تازه واردها به پژوهش بدونن کمی مینویسم.
در مورد ایدهها و روشها
در دنیای علم، ایدههای متفاوتی وجود داره که هر کسی فقط فرصت میکنه روی بخشی از اونها کار کنه. ایدههایی که عمدهشون به جایی نمیرسند و درستی تعداد انگشتشماریشون از دل آزمایش و به مرور زمان به ما ثابت میشه. به همین خاطر وقتی فرد یا گروهی حس میکنه که به مقالاتشون زیاد توجه نمیشه یا مردم علاقهای به موضوعی که خیلی برای اونا مهمه نشون نمیدن معمولا زود ناراحت میشه. مخصوصا ایدهها و پروژههایی که به نظر توده دانشمندان اون حوزه چندان امیدی به درستی یا سازگاریش نیست.
در هر شاخهای از علم تقریبا دو جور پژوهشگر ممتاز وجود داره. منظور ازپژوهشگر ممتاز، کسیه که کارش رو بلده و حالا با دونستن تقریبا همه چیز از — مثلا — فیزیکی که توسعه داده شده میخواد سرحدادت اون رو جلو ببره. یه دسته فیزیکدونای جریان اصلی هستند که ایدههاشون تقریبا توسط عموم جامعه علمی، معقول به نظر میاد و یه عده که ایدههای تقریبا دیوانهوار دارن. حواسمون باشه که این جا منظورمون از دیووانهوار این نیست که طرف همین جوری از اون طرف خیابون اومده و داره چیزی رو فقط از روی جسارت میگه. نه. منظور اینه که بعضی از پژوهشگرها ایدههایی دارن که فقط به نظر گروه کوچیکی از متخصصها امیدوار کننده به نظر میرسن. در تاریخ کم نبودن ایدههای این شکلی که بعدها دروازههای مهمی رو به روی درک بشر باز کردن، اما خب تعداد اونایی که راه به جایی نبردن خیلی بیشتر بوده.
مثلا فاینمن، فیزیکدون جریان اصلی بوده! شاید برای بعضیها عجیب به نظر برسه ولی آدمی مثل فاینمن با همه تبحرش جزو اون دسته از دانشمندایی حساب میشه که همیشه روی ایدههای مورد قبول اکثر آدمها کار کرده. یا به عبارت بهتر، فاینمن همیشه روی پروژههایی کار کرده که میدونسته سرانجام به نتیجه میرسن. شاید ابزار و روشهایی که استفاده میکرده نبوغآمیز بودن ولی این دلیل نمیشه که جنس مسئلههایی که بهشون فکر میکرده چیزی خارج از جریان اصلی فیزیک بوده باشه. اگه خوب به نمودارهای فاینمن یا انتگرال مسیر فکر کنیم اینها تقریبا دوبارهنویسی فیزیک شناخته شده به زبان جدیدیه. نظریه بازبهنجارش هم نیومد تا چیزهایی قبلی رو دور بریزه بلکه اومد تا نظریههای قبلی رو بهتر بفهمیم. پیش از این هم، این حرف رو از لنرد ساسکیند شنیدم که چه خودش چه فاینمن رو متعلق به جریان اصلی فیزیک میدونه.
از اون طرف کسی مثل فرد هویل، فیزیکدونیه که ایدههای رادیکال داره و مدل فکر کردنش کاملا متفاوت با کسی مثل فاینمنه. فرد هویل با اینکه آدم نابغهای بود ولی از مخالفان جدی نظری مهبانگ بود و تا مدتها هم با اینکه دادهها چیز دیگهای رو نشون میدادن چسبیده بود به نظریه حالت پایدار. با این وجود همین طور که در مصاحبهی پایین — خصوصا اینجا — میبینید با اینکه ظاهرا آب هویل با فاینمن توی یه جوی نمیرفته ولی در نگاه و برخورد فاینمن با هویل تقدیر و تحسین خاصی نهفته شده. چرا که فاینمن با اینکه در نظریه خاصی با هویل همنظر نیست ولی از مدل و جسارت هویل در پیش بردن فیزیک خوشش میاد.
خلاصه این که به خاطر سلامت فیزیک ما باید همه مدل آدم و فکری داشته باشیم:
بودجههای علمی و داوری پژوهانهها
ولی خب نکتهای وجود داره و اون اینکه وقتی منابع مالی مثل پژوهانهها (گرنتهای پژوهشی) کمتر به پروژههایی تخصیص داده میشه اون موقع میشه گفت که آدمهای کمتری فرصت میکنند که روی اون ایدهها کار کنند. مثلا اگه جمعیت بیشتری از فیزیکدونا برای کوانتومی کردن گرانش به دنبال نظریه ریسمان برن تا نظریه کوانتومی حلقهای احتمالا آدمای بیشتری از دانشجوی دکتری تا استاد دانشگاه استخدام میشن که روی ریسمان کار کنند و این از روی خبث طینت نیست. به خاطر الگوی کسب و کار دانشگاهه؛ از اونجا که تعداد استخدامها کمه و پروژهها زیاد، الویت با ایدههاییه که امید بیشتری به ثمر نشستنشون باشه.
برای همین اگه دانشجوی دکتری یا پژوهشگر تازه کار باشین، پروژه یا مسئلهای که مشغولش میشین خیلی تاثیر میذاره روی آینده کاری شما. چون اگه قرار باشه اول مسیر حرفهایتون روی ایدههای رادیکال کار کنید ممکنه که نتونید کمیتههایی که تصمیم میگیرن به شما پول بدن رو قانع کنیدو از گردانه رقابتهای علمی کلا حذف بشین! پس برای تازهکارها نصحیت نامعقولی نیست که: رو مسئلههایی کار کن که همه کار میکنن و در کنارش به ایدههای جسورانهت هم بپرداز! بله، تلخی ماجرا اینه که وقتی به فیزیک پرداختن میشه تنها راه امرار معاش، مهمه که روی چه پروژههایی وقت بذاری. با پول مردم باید کاری کنه که دل مردم رو هم به دست بیاری و معمولا فیزیکدونا دستشون تو جیب مردمه.
از طرف دیگه، شاید براتون جالب باشه که موسسه پریمتر که این روزها خیلی اسم و رسم پیدا کرده در فیزیک نظری ابتدای شکلگیریش بسیار موسسه رادیکالی بود. اون موقعها آدمهایی مثل لی اسمولین یا فورتینی مارکاپولو روی گرانش کوانتومی حلقهای کار میکردند و رویکردهای عجیب و غریبی به بنیادهای مکانیک کوانتومی داشتن. با این وجود رفته رفته وقتی شهرت بیشتری کسب کردن اونا هم روی اوردن به سمت جریان اصلی و پژوهش غیررادیکال. این اصلا بخشی از چرخه زیستی همه دانشکدهها و موسسات بزرگ فیزیکه که روی میارن به جریان اصلی و کمکم سنتی میشن.
در واقع خیلی طبیعیه که این روال پیش بیاد.
برای همین وقتی که شما دانشجوی دکتری هستین وقت این نیست که ریسک کارای دیوانهوارو کنید. باید بچسبید به چیزی که میدونید به هر ضرب و زوری نتیجه میده. مگه اینکه نابغه باشید. اون موقع باید از راههای غیرمتعارف شایستگی و ارزش کارتون رو به بقیه نشون بدین تا جایی در دانشگاه داشته باشین. از اون طرف ماجرا هم، یه استاد پستداکی رو استخدام میکنه که بتونه باهاش کار کنه. حق هم داره. نمیتونه بره کسی رو بگیره که دنبال ایدههای جسورانه عجیب و غریب خودشه. برای همین رفتهرفته فرصت چندانی برای آدمهای رادیکال در این فضا باقی نمیمونه.
خلاصه که فیزیک ورزی آسون نیست. پادکست رو گوش کنید 🙂
یکی از چیزهایی که در بزرگسالی درک کردم اینه که هر چیزی میتونه تغییر کنه. دنیا و مافیها پویا است! این تغییرات یا ناشی از تغییر درک و نگرش من از دنیای پیرامونمه یا مستقیما به تحول دنیای خارج بر میگرده. گاهی این تغییرات دلپذیر هستند و گاهی نه. گاهی موجب شگفتی میشن و گاهی موجب دلزدگی. به هر تقدیر، این چیزیه که هست. هر چند که همین درک هم ممکنه دچار تغییر بشه. از طرف دیگه، انگار هر چقدر آدم وقت بیشتری برای درک چیزی میذاره وارد فازهای مختلفی میشه که هیچ موقع پیشبینی نمیکرد و آرزو میکنه کاش کسی در موردش سر نخی بهش داده بود. اما خب، مثل اینکه جهان، جهان تجربه است و خیلی از چیزها فقط از راه تجربه و دستورزی به دست میاد و هیچ راه شاهانهای برای درک زندگی وجود نداره.
انتخاب فیزیک
زمانی که دبیرستانی بودم تقریبا مطمئن بودم که فیزیک رو دوست دارم. این به این خاطر بود که از بین همه کارهایی که میتونستم در اون زمان انجام بدم، فیزیکورزی برام از همه دلچسبتر و هیجانانگیزتر بود. مثلا در مقایسه با درس تاریخ، زنگ فیزیک بیشتر بهم خوشمیگذشت یا موقع حل مسئلهای در فیزیک انگار آدرنالین بیشتری در بدنم ترشح میشد تا موتورسواری با سرعت بالا. از طرف دیگه من در شهر کوچیک و مدرسه خیلی عادی درس میخوندم. هیچ کامپیوتری در دسترس دانشآموزها نبود، چه برسه به این که کلاس برنامه نویسی داشته باشیم. هیچ معلم ریاضی گسسته خوبی نداشتم و هیچ کس در مورد الگوریتمها در مدرسه ما حرفی نمیزد. من تا بزرگسالی تئاتر حرفهای ندیدم. هیچ نویسندهای رو از نزدیک نمیشناختم و هیچ موقع فیلمنامهای رو ورق نزده بودم. شهر ما مثل بیشتر شهرها سالن اپرا نداشت و آیندهای جز کشاورزی یا کار در کارخونههای ذوبآهن یا مجتمع فولاد برای توده نوجوونها تصور نمیشد. این به این معنیه که از بین همه فعالیتهایی که میتونستم امتحان کنم، فیزیک، جذابترینشون بود. فیزیکی که با توجه به درک الانم حتی درست نمیشناختمش.
با اینکه هنوز از فیزیکورزی لذت میبرم، اما مطمئن نیستم که این علاقه یک چیز کاملا ذاتی بوده. جوری که اگه بارها به دنیا بیام و در شرایط مختلفی بزرگ بشم باز هم فیزیک رو انتخاب کنم. به گمانم فیزیک، بیشتر ماحصل مجموعهای از عوامل محیطی و برهمکنش تواناییهای من با اونها بوده. شاید اگر در خونواده، کشور یا زمان متفاوتی به دنیا میاومدم و پیرامونم رو چیزهای دیگهای تشکیل میداد من هم به چیزهای دیگهای علاقهمند میشدم. نمیدونم. مثلا ممکن بود اگر در فرانسه به دنیا میاومدم سمت سینما میرفتم یا اگه در امریکا زندگی میکردم سمت استندآپ کمدی. شایدم خلافکار میشدم یا کارتنخواب یا غواص. هیچ کس نمیدونه. هیچ وقت نمیدونیم. حتی معلوم نیست اگه این نبود و اون میشد آیا من خوشحالتر بودم یا نه. رمان «کتابخوانه نیمه شب» مت هیگ در مورد همین ایده است؛ که اگر آدم میتونست هر زندگی که دوست داشته باشه رو تجربه کنه، آخر سر کدوم رو انتخاب میکنه؟ ما حتی نمیدونیم اگه آینشتین پنجاه سال دیرتر به دنیا میاومد آیا هنوز اونو به این میزان از شهرت میشناختیم یا نه. هیچکس به قطعیت نمیتونه بگه اگه نیوتون نبود، نظریه موجی نور چقدر زودتر یا دیرتر به بلوغ میرسید.
زندگی بر سازهای از انتخابها
این که چه کسانی وارد زندگی شما میشن یا چه اتفاقهایی برای شما میافته میتونه زندگی شما رو برای همیشه تحت تاثیر قرار بده. یک حادثه خوب یا دلخراش میتونه دید شما رو نسبت به اکثر چیزها عوض کنه. چند معلم خوب یا یک دوره آموزشی هدفمند ممکنه شاکله فکری شما رو جوری تنظیم کنه که تا مدتها از همسالهای خودتون جلوتر باشین و بتونید با منطق بهتری در زندگی انتخاب کنید.زندگی، بر سازهای از انتخابها بنا شده.خوندن یک مقاله یا شرکت در یک سمینار درست در بزنگاهی و از همه مهمتر ویژگیهای استاد راهنمای دوره دکتری شما میتونه بر انتخاب مسیر پژوهشیتون برای سالهای پیش رو به شدت تاثیر بذاره. یا مثلا در زندگی تمکن مالی میتونه به شما این شهامت رو بده که بیشتر و گستردهتر تجربه کنید و بهای خیلی از اشتباههاتون رو به راحتی پرداخت کنید.
زندگی در دام حوادث اسیر
برای همین در مسیر زندگی، یک ورشکستگی یا هر نوع بحران مالی میتونه یمین و یسار زندگی رو جابهجا کنه و مسیر زندگی شما رو از فیزیکدان نظری بودن به معاملهگر بازار فارکس یا کارمند تمام وقت یک تاکسی اینترنتی تبدیل کنه. یا درست وقتی که لیسانس فیزیکتون رو گرفتید، حاجی بگه، پسر مگه من برای کجا میخوام بیا پیش خودم و مغازه رو بچرخون، یا دخترم، وقتت رو اینجا هدر نده، بیا بفرستمت پیش خالهت در ونیز و طراح مد و لباس شو. یا از بد حادثه درست زمانی که دارین برای یک ژورنال سطح بالای فیزیک مقاله ارسال میکنید، همسرتون تصمیم میگیره ازتون جدا بشه و در میانه کشمکشهای زندگی مجبور میشین جواب داور دوم زبوننفهم مقاله رو هم بدین. زندگی هم با شما خوب تا نمیکنه و درست همون روزی که به خاطر پذیرفتهشدن مقالهتون در PRL خوشحال هستین، احضاریه طلاق میرسه در خونهتون. ممکنه هم در میانه دوره دکتری ایدهای به سرتون بزنه و همونموقع که با یکی دو نفر مشغول انجام دادنش بشین و سرانجام یک کار فوق العاده از شما منتشر بشه. جوری که زندگی حرفهایتون رو تا آخر عمر تضمین کنه. همونقدر هم ممکنه وقتی اون ایده رو به استادتون یا یک آدم صاحباسم توی کارتون بگین جواب بشنوین که نه احمقانهس یا امیدی بهش نیست و شما هم بیخیالش بشین و تا چند سال تلاش کنید که یکی دو تا مقاله عادی چاپ کنید که اخراج نشین. بگذریم. باراباشی یک سری تحقیق انجام داده در مورد موفقیت در علم، میتونید اونا رو اینجا ببینید.
تازه سوای اینکه علاقه و شناخت آدمی از دنیا چندان در اختیار خودش نیست، به نظر میرسه که چگونی تغییرشون در گذر زمان هم چندان دست آدم نیست. من وقتی فیزیک رو شروع کردم علاقهمند به فیزیک هستهای و ذرات بنیادی بودم. رفتهرفته بیشتر مجذوب کیهانشناسی شدم و بعدتر خودم رو بیشتر از هر چیزی مرد میدان فیزیک آماری دیدم، اون هم نه فیزیک آماری جریان اصلی. دوره ارشدم رو در فیزیک سیستمهای پیچیده گذروندم و دکتریم رو در علوم کامپیوتر با تمرکز روی فرایندهای پخش بیماری در شبکههای پیچیده شروع کردم. خلاصه درسته که هر کس ناخدای زندگی خودشه و همیشه هر کسی انتخابهای خودشو داره، اما اینکه کشتی زندگی بر چه دریایی و با چه نوع بادی در برهمکنشه دست آخر مشخص میکنه که مسیر زندگی چی میشه. من وقتی هجده سالم بود هیچ موقع فکر نمیکردم مشغول انجام دادن دکتریم پیرامون پخش بیماری باشم! مواجهههای ما با زندگی و تحولات شناختی ما زمینهساز انتخابهای بعدی ما در زندگی میشن. البته که بعد از این مواجههها هم هست که مشخص میشه که چه کسی ناخدای خوبیه. البته، هممم، نه همیشه لزوما. به نظرم گاهی چندان چیزی مشخص نمیشه.
زندگی به مثابه یک دانشگاهی
اگر زندگی رو محدود به علم کنیم، حتی نوع نگاه ما به علم و نوع مسائلی که دوست داریم وقتمون رو صرف حلشون کنیم هم دچار تحول میشه. من یک موقعهایی با خودم فکر میکردم که چقدر درک کسی که هنوز دبیرستانیه با کسی که سال آخر لیسانسه از فیزیک متفاوته. حالا که آخرای دوره دکتری هستم به این فکر میکنم که کلا درک آدمها قبل و بعد از دوره تحصیلات تکمیلی از علم، از زمین تا آسمون متفاوته. به طور خاص، دره عمیقی وجود داره بین آموزش و پژوهش. بین این که به شما بگن بله طی این سالها این کشف شد و این معادله به دست اومد و جواب فلان مسئله این جوری است. این تقریب رو یاد بگیرین چون فلانجا به کار میاد و اگه فلان تغییر متغیر رو بدین به راحتی این مسئله حل میشه و … . هیچ موقع به ما نگفتن پدر چند نفر در اومد تا یاد گرفتیم اگه فلان حقه رو بزنیم بهمان مسئله حل میشه.
آدم وقتی کتابهای آموزشی رو میخونه یا سر کلاس درس میره با چیزهایی روبهرو میشه که اصطلاحا کار کردند. با روشهایی که به نتیجه رسیدند. گاهی از اوقات ما به خاطر مسائل آموزشی، مسیرهایی رو میریم که در عمل هیچ موقع با اونها روبهرو نمیشیم ولی ناچاریم که با اونها شروع کنیم. مثلا هر طفل نوپایی در فیزیک که با نظریه الکترومغناطیس آشنا میشه به خاطر ساختار ریاضیاتی که پیش روش هست، با روشهایی مثل روش تصویر یاد میگیره که مسئله حل کنه. اینجا چندتا نکته وجود داره، اول اینکه این روش خارج از مثالهای ساده (پر از تقارن) کتاب درسی رسما جای دیگهای کاربرد نداره و بیشتر از هر چیز یک نوع بازی-ریاضیه که از صدقه سر قضیه یکتایی میتونیم با حقهبازی مسئلهمونو این جوری حل کنیم. دوم اینکه هر آدمی که به فکر بسط دادن روشها باشه وقتی به این فکر میکنه که مثلا چهطور به فکر اولین نفر رسید که بار تصویر رو در فلان جا قرار بده، قطعا یککمی اذیت میشه! خصوصا که وقتی میفهمه بعضی از این حقهها ریشه در مسائل دیگه مثل یک سری سوال قدیمیتر در مکانیک سماوی داره. یادمه گریفیث به خوبی به این ماجرا توی کتابش اشاره میکرد.
در دوره آموزش، هیچ موقع کسی به ما نمیگه چه مسیرهایی طی شده و چه آدمهای باسواد و باانگیزهای سالها با این مسئله کلنجار رفتند تا سرانجام ما جوابش رو بدونیم. درک اینکه نمیشه درست پیشبینی کرد یک مسئله تازه چقدر زمان برای حل میخواد خوش نوعی از بلوغه که در دوره آموزش معمولا به دست نمیاد. گاهی از اوقات در مسیرهای پژوهشی، ما با یک عالمه مدل روبهرو میشیم و واقعا هم هر کدوم خوبی و بدی خودشون رو دارن. اما ذهنیت یک آدم تازهکار توی علم ذهنیت بزرگراه چهاربانده با آسفالت درجه یکه که برای توجیه هر چیزی یک مدل خیلی شسته رفته وجود داره. امروز اگه از کسی که تازه لیسانس فیزیک گرفته در مورد ساختار اتم بپرسی سریع یه مدل اتمی مشخص رو مطرح میکنه و شروع میکنه در مورد ویژگیهای مکانیککوانتومیش حرف زدن. چون یک برهه طولانی از تاریخ و مشارکت صدها نفر آدم رو در چند صفحه بهش گفتن و بنده خدا از مدل کیک کشمشی تا امروز رو، دست بالا، در یک فصل کتاب فیزیک مدرن خونده. مثلا اگه اینجا رو نگاه کنید میبینید که اگه زمان تامسون شما دانشجوی دکتری فیزیک بودین جواب دادن به این سوال با جزئیات کافی اصلا آسون نبوده.
ما هیچ موقع با سختیها و بنبستها و بیچارگیهای دنیای واقعی علم در دوره کارشناسی روبهرو نمیشیم. حتی سختترین مسائلی که به ما داده میشه معمولا با یکم چکشکاری، کار گل، یا نهایتا یک نوع زبردستی پیش پا افتادهای حل میشن. اما وقتی آدم به جای علمبازی، مشغول علم میشه، کمکم به این پی میبره که بیشتر روزها آدم فقط به در بسته میخوره! آدم هی شک میکنه و شک میکنه و شک میکنه، تا چی بشه دری به تختهای بخوره و از شک در بیاد! آدمیزاد کمکم متوجه میشه که در علم، نه با خوندن که به تشکیک بالغ میشه. آقای اندرو وایلز که خیلیها به خاطر اثبات قضیه آخر فرما میشناسنش در مصاحبهای در پاسخ به اینکه پرداختن به ریاضی چه حسی داره میگه:
شاید مهمترین جنبه ریاضیورزیدن این است که بدانید گیر خواهید کرد! همه هم گیر میکنند، این بخشی از فرایند کار ماست و باید با آن کنار بیایید. اگر هم ایمان داشته باشید، در گذر زمان به جوابتان میرسید! شاید اصلا مهمترین چیز در ریاضی همین کنار آمدن با استیصالها است …
از همه مهمتر، در دوره کارشناسی لااقل میدونیم چه مسئلهای رو باید حل کنیم. درگیر این نیستیم که چرا اصلا این سوال! آیا واقعا این سوال ارزش حل کردن داره؟! آیا این مسیر پژوهشی که من میرم، ده سال دیگه هم اهیمتی داره؟! آیا اگه اصلا من این مسئله رو حل کردم، درهای دیگهای هم باز میشه؟! بالاخره من عمر و انرژی و سرمایه محدودی دارم. چه طور انتخاب کنم که چه مسئلهای رو حل کنم. یکی دو سال پیش که با یاسر رودی مصاحبه کردم، یاسر میگفت که شاید مهمترین قسمت زندگی حرفهای یک دانشمند اینه که بدونه سوال درست چیه.
علاوه بر اینها، زندگی دانشگاهی مثل بقیه حرفهها شرایط حرفهای خودش رو داره. گاهی به گمان خودتون مقالهای که اخیرا نوشتین خیلی خوب و بکره در حالی که از نگاه همکارهاتون اصلا این طور نیست. حتی اگه حق هم با شما باشه، در کوتاه مدت ارزش کار شما رو جامعه علمی مشخص میکنه. گاهی آدمها قصههایی مثل خودکشی بولتسمان رو میشنون و فکر میکنن که این چیزها افسانه است یا فقط برای غولها اتفاق میافته. در صورتی که همونطور که زمان بولتسمان، همکارهاش جدی نمیگرفتنش، الان هم این اتفاق زیاد میافته که آدمها در گیر این مسائل میشن و محیط آکادمیا فشار زیادی به دوششون میذاره. من اوایل دکتریم هیچ موقع فکر نمیکردم آدمای دانشگاهی این میزان تحت فشارهای روانی باشن. دانشگاه یک محیط پر از استرسه که صنعتی شدنش روزبهرو فشارهای بیشتری به اون وارد میکنه. این روزها برخلاف قدیم، آدمهای زیادی وارد دانشگاه میشن و از بین اونها کسایی موفق به ادامه راه میشن که نه تنها از لحاظ علمی توانایی بالایی داشته باشن بلکه از لحاظ روانی و مالی هم اوضاع مساعدی داشته باشن.
به همین خاطره که آدم اواخر دوره دکتری از خودش میپرسه آیا واقعا ارزشش رو داره که من عمرم رو در این مسیر ادامه بدم؟! من اومده بودم اینجا چون از علم لذت میبردم ولی الان وقت زیادی رو صرف امور اداری میکنم. باید از این جلسه برم به اون جلسه. جلسههایی که میشد با یک ایمیل خلاصهشون کرد و ایمیلهایی که شاید میشد اصلا نزدشون. بعدترها آدم باید دنبال تامین بودجه (فاندینگ) برای گرفتن پروژه یا دانشجو از این در به اون در بره. در کل هم حقوق کمی بگیره و با آدمهایی در محیط کار حشر و نشر کنه که عموما از لحاظ اجتماعی از متوسط جامعه کمتر انرژی دارن و آداب معاشرت رو هم چندان نمیدونن یا علاقهای به نشون دادنش ندارن. اکثرشون به قدری گرفتار این زندگی شدن که خارج از کارشون هم چیزی برای ارائه کردن ندارن. بعضیهاشونم اینجا موندن چون جای دیگهای برای رفتن ندارن. آدم یکهو سر میچرخونه میبینه به خاطر معاشرت در این جور محیطها، شوخیهای شوهرعمهای میکنه و اون موقع خیلی جدی از خودش میپرسه من نمیخواستم این جوری بشه پس چرا این جوری شد …
اکثر کسایی که دوره لیسانس فیزیک رو پشت سر گذاشتن قریب به یقین اسم گریفیث رو شنیدن. در خیلی از دانشگاههای دنیا کتابهای الکترومغناطیس و کوانتوم گریفیث رو برای دو ترم متوالی تدریس میکنند. همینطور کتاب آشنایی با ذرات بنیادی گریفیث نه تنها یکی از بهترین منابع برای دانشجوی کارشناسیه که جزو اولین کتابهای آموزشیه که برای اون مخاطب نوشته شده. خلاصه که گریفیث شخص نامآشنایی هست در آموزش فیزیک.
دو سال پیش، پروژه تاریخ شفاهی امریکا مصاحبهای با گریفیث کرد که مثل اکثر مصاحبههاشون خیلی خوندنیه. برای من که همیشه برام آموزش مهم بوده و در دانشگاههای مختلف از تدریس بد آدمها رنج بردم، دیدن نظرگاه کسی مثل گریفیث خیلی مهمه. بخشهایی که از این مصاحبه برام خیلی جالب بود رو اینجا میذارم. اصل این مصاحبه در این نشانی در دسترسه.
گریفیث، مثل خیلی از فیزیکدونهای دیگه از یک خونوادهای میاد که پدر و مادر هر دو استاد دانشگاه بودن اما نه فیزیک. خودش میگه به فیزیک علاقهمند شد چون که حس رهایی داشته:
I found it very liberating, and history very stifling. So, that, I think, is what confirmed me in physics. … I knew I was going to be a scientist and a physicist from a very early age for no terribly good reason.
در کل آقای گریفیث نکات قابل توجهی در مورد آموزش و پژوهش در فیزیک رو گوشزد میکنه و در کنارش هم ماجراهای جالبی تعریف میکنه. از این که وقتی جولیان شویینگر توی هاروارد بوده نمیذاشته کسی جز خودش نظریه میدانهای کوانتومی درس بده برای همین اون لکچرهای معروف سیدنی کلمن که امروز هم در دسترسه در واقع به زمانی برمیگرده که شووینگر از هاروارد رفته بوده.
Schwinger insisted that only he could teach quantum field theory. So, it was not until Schwinger left Harvard that Coleman was able to teach this now-famous course.
[with Carl Bender] We were both in the field theory course together, and after every lecture we would get to either his apartment or mine, and rewrite our lecture notes from Schwinger’s lectures, because they were brilliant. They were also very difficult, and we wanted to have perfect lecture notes for this course.
گریفیث تعریف میکنه که وقتی نتایج ابتدایی شتابدهنده کمبریج منتشر شد، اونا با پیشبینیهای نظریه الکترودینامیک کوانتومی تفاوت داشت. اون موقع، سر کلاس نظریه میدان شووینگر، کسی در مورد این مغایرت میپرسه و شووینگر در جواب میگه لابد واسنجیشون مشکل داره. سه چهار ماه بعد، وقتی که در کمبریج نتایج رو بازبینی میکنن متوجه میشن که با درست کردن واسنجی شتابدهنده، دادههای تجربی با نظریه همخونی داره!
“What do you make out of the latest results out of the Cambridge Electron Accelerator?” And Schwinger, who was always irritated when somebody asked a question, sort of looked at his watch and said, “Well, I think they have problems with their calibration.”
به هر تقدیر شویینگر هم فیزیکدون تراز اولی بوده. آقا، همراه فاینمن برنده جایزه نوبل به خاطر کارشون روی الکترودینامیک کوانتومی شد. درسگفتار الکترومغناطیس شویینگر یکی از عمیقترین و متفاوتترین کتابهایی هست که آدم میتونه برای عمیق شدن روی موضوعات مختلف بخونه. اما خب شخصیت شووینگر، بر خلاف فاینمن، بسیار ساکت و کمی تا قسمتی نامهربون بوده.
ما در دانشگاه بهشتی هم از این داستانها داشتیم که تا فلانی هست نباید بهمانی درس بیسار رو بده. مثل اینکه این ماجرا در محیطهای خیلی حرفهای هم بوده و هست. ولی خب اونجا رقابت بین غولها بوده و اینجا بین آدمهای دوپا. این ماجرا خیلی جالبه چون کلاس کلمن در هاروارد تبدیل به یکی از بهترین کلاسهای درس میدانهای کوانتومی میشه جوری که هنوز هم که هنوزه آدمهای زیادی ویدیوهاش رو میبینند و درسگفتارهاش رو میخونند. خود کلمن هم فیزیکدون درجه یکی بوده که با این که زیاد علاقهای به تدریس نداشته اما وقتی این کارو میکرده، به خوبی از پسش بر میاومده و تجربه کلاس درس برای دانشجوها خیلی خوشایند از آب در میاومده.
Tony Zee had gone to Coleman and said, “I would like to work with you. What would you suggest as a research problem?” And Coleman said, “If I had a research problem, I would work on it myself,” and sent him away.
گریفیث در مورد شلدون گلشو (برنده نوبل فیزیک همراه با عبدالسلام) میگه که:
He is an amazing guy with an idea every minute. Most of them garbage, but every once in a while, one that’s fantastic. He and Coleman made a perfect combination, because Coleman was the opposite. He could demolish any idea. You’d tell him some new idea, and he would immediately see ten flaws in it.
گریفیث که الان استاد بازنشسته کالج ریده، فضای رید رو به خاطر اولویت آموزش بر پژوهش خیلی دوست داره. با اینکه هاروارد بوده و فرصت بودن در محیطهایی که بیشتر تمرکزشون روی پژوهش بوده رو داشته انگار تلاش کرده خودش رو از فضای رقابتی چاپ مقاله دور نگه داره و تمرکزش رو بذاره روی یادگیری.
I like to publish. I flatter myself that I publish when I think I’ve got something useful to say that would actually benefit somebody else. I’ve never felt, at Reed, obliged to publish because that’s part of my job or something.
موقعی که از دوران تحصیلش توی هاروارد میگه، اصلا از کیفیت کلاسهای درس راضی نبوده:
My first two years at Harvard were a wasteland in physics, as far as quality of teaching is concerned. I had a lot of teachers there who frankly would not have lasted a semester at Reed, but they were fine at Harvard because they were, or had been, significant researchers or whatever.
The instruction at Harvard was so terrible, especially in the first two years, but actually even in the third year. I remember courses that were really awful. I did then encounter Ramsey, and he was great, and my senior year, Purcell. But learning physics was not a happy experience at that point for me. I liked the subject itself once I understood it, but I remember going to lecture after lecture and not understanding a word that this turkey was talking about.
نکته خیلی مهمی که گریفیث اشاره میکنه اینه که وقتی کلاس درس به خوبی برگزار نشه خیلی از دانشجوها ممکنه فکر کنند که مشکل از اونهاست و خودشون رو سرزنش کنند که توانایی یادگیری ندارند، در صورتی که بیچارهها گناهی ندارن و مقصر استاد درسه:
Now I can look back on it and say, that was just lousy instruction. It was not my fault.
But the process of learning with lousy instructors is grossly inefficient and unpalatable. I sometimes think that I learned the subject better at Harvard than most of the students at Reed learn the subject, either because I taught myself or I learned it from hashing things out with fellow students, or whatever.
خلاصه هر چیزی که یادگرفته از صدقه سر تمرین زیاد و پیگیریهای خودش بوده نه کلاسهای هاروارد.
It was not because the teaching was good, but precisely because I had to fight for it, I think I learned it ultimately better. That’s a horrible thing to concede for someone who’s devoted his life to teaching, but I think somehow, if it works, the sort of bad teaching method probably is effective and beneficial.
به گفته گریفیث، توی هاروارد اگر کسی هم احیانا خوب درس میداده بر حسب اتفاق بوده! انگار که اصلا خوب درس دادن توی خونشون بوده نه اینکه تلاشی بکنن. مثلا کسایی مثل سیدنی کلمن، نورمن رمزی و ادوارد پرسل معلمهای خارقالعادهای بودن اما بر حسب تصادف نه چون هاروارد اونها رو به خاطر تدریسشون ارتقا میداده یا این جور چیزها. البته گریفیث میگه ممکنه در دورههای بعد بهتر شده باشه چون وقتی پسرش میره هاروارد مثل اون شکوه و گلایه نمیکنه از اوضاع تدریس. اما خب به وضوح خیلی چیزها در این مقایسه متفاوته، از جمله نگاه گریفیث به امر یادگیری و آموزش.
قریب به یقین شما اسم کتابهای دوره فیزیک برکلی رو شنیده باشید. اد پرسل کتاب الکترومغناطیس اون مجموعه رو نوشته. گریفیث معتقده که پرسل یکی از بهترین معلمهایی بود که در هاروارد داشته. گوشه ذهن من اما همیشه یک سوال باز بود که کتاب پرسل خیلی خوبه ولی نه برای شروع. ولی همیشه خودم رو این جوری توجیه میکردم که خب لابد بچههایی که هاروارد یا برکلی هستن خیلی بهتر از منن برای همینه که من احساس راحتی نمیکنم با کتاب پرسل. به عبارت دیگه، مشاهده من در دوران تحصیلم این بود که زمانی که دانشجوی لیسانس برای اولین بار درس الکترومغناطیس بر میداره خیلی حس راحتتری داره وقت کتاب گریفیث رو برای شروع انتخاب کنه تا پرسل. نکته جالب اینه که گریفیث هم به این مسئله اشاره میکنه! تعریف میکنه زمانی که معلم حل تمرین درس الکترومغناطیس پرسل بوده مدام این نکته رو به پرسل گوشزد میکرده که سطح این کلاس بالاتر از لیسانسه. اما خب، با این که خود پرسل هم شکایتهای مردم رو میشنیده اونا رو مزخرف میدونسته و توجه نمیکرده:
Purcell is the greatest ever, but that’s at a more elementary level. … He had been getting complaints from people. They said, “That’s a beautiful book. Maybe you can use it for honors students at Harvard, but you can’t use it for most students.” And Purcell always said, “That’s nonsense. This book was written for every physics student.”
مشکل این نبوده که کیفیت کلاس درس بد بوده، یا بار ریاضیات کلاس پرسل زیاد بوده. نه! دانشجوی لیسانس در اون مقطع هضم مفاهیم فیزیکی رو جوری که پرسل درس میداده براش سخت بوده:
I went to every single one of his lectures, which were spellbinding. They were brilliant lectures, and his demonstrations were fantastic. … It’s not that it’s so sophisticated. Mathematically, it’s not very sophisticated, but physically, it’s very sophisticated. It’s very demanding of a student. The kind of student who wants to solve the problems by paging back and finding the relevant-looking formula, but not actually reading the chapter, it’s a hopeless book for them. You have to read some chapters two or even three times.
اما سرانجام یک بار که پرسل به دانشجوهای غیرممتاز درس میداده و گریفیث معلم حل تمرینش بوده، اعتراف میکنه که بله، این کلاس برای همه دانشجوها نیست. سنگینه! خلاصه با این که به نظر گریفیث کتاب پرسل خیلی خوبه، اما صادقانه بخوایم بگیم برای دانشجوی تازه وارد نوشته نشده. علت محبوبیت کتاب الکترومغناطیس گریفیث هم اینه که محتوای استاندارد خوش هضمی رو برای دانشجوی سال دو یا سه فراهم میکنه. هر چند که موفقیت کتابش برای خودش کمی فرای انتظارش بوده!
… Purcell’s is the greatest textbook — maybe the greatest textbook ever written on any subject in physics. But mine is much more standard, junior level. Maybe a little bit clearer, maybe a little bit more user friendly, but basically, I’ve been astonished at how successful that book has been. I don’t understand it, frankly.
در مورد نوع درس دادن مکانیک کوانتومی هم گریفیث نظرات قابل توجهی داره. مسئله اینجاست که چون نظریه الکترومغناطیس (حتی الکترودینامیک) کماکان جزو حوزه کلاسیک فیزیک حساب میشه چندان تفاوت نظری وجود نداره که از چه مباحثی شروع به تدریس کنیم و به چه رویهای پیش بریم. اما مکانیک کوانتومی این جوری نیست. کتابهای مختلف کوانتوم گاهی با سیر تاریخی پیدایش نظریه مکانیک کوانتومی پیش میرن و گاهی رهیافتی خیلی مدرن دارن.
یادمه اولین بار که درس مکانیک کوانتومی در بهشتی داشتیم، استاد ما با یک کتاب جدید به اسم مکینتایر اومد سر کلاس و خیلی خوشحال بود که این کتاب خیلی مدرن نوشته شده و فوقالعادهس برای تدریس. کتاب مکینتایر در واقع نسخه کتاب ساکورایی بود برای دانشجوی لیسانس. یعنی ب بسمالله کتاب، آزمایش اشترن- گرلاخ و مسئله اسپین بود. نتیجه کلاس برای من چیزی نبود جز اتلاف وقت چون اصلا احساس یادگیری نمیکردم. بخشیش به خاطر استاد و عدم تسلطش به موضوع بود و بخش دیگهش به رهیافت کتاب مکینتایر برمیگشت. کتاب ساکورایی کتاب خیلی خوبیه و دانشجوی تحصیلات تکمیلی زمانی باهاش روبهرو میشه که اصول رو یک بار در لیسانس دیده و مسیر تحول فکریش خوب ساخته شده. برای همینه که ساکورایی به جای مسیر تاریخی، با یک رهیافت مدرن شروع میکنه و قصه رو کلا جور دیگه بیان میکنه. جوری که صفحات تاریخ رو جابهجا میکنه و یک روایت جدید تعریف میکنه. اما برای دانشجوی لیسانس، درک مسئله اسپین، به عنوان یک مفهوم کاملا مدرن ساده نیست. چه طور میشه به کسی که شهود روزمرهش درگیر مسئله چرخش زمینه، اسپین رو توضیح داد و بگی این همونه فقط نمیچرخه؟! خلاصه من اون کلاس رو نرفتم و کتاب گریفیث رو شروع به خوندن کردم و همه چیز برام روشن شد.
How do I go into class on the first day and say, imagine a system in which there are only two possible states, or linear combinations of those two states, and having students look at me as though I was the man on the moon, or something?
When you’re coming out of classical mechanics, unless you go to something like classical optics and talk about polarization — that’s a system that has two different linear polarizations, and you can have linear combinations of those – but what’s the connection between that and mechanics? It’s awkward.
I can’t stand popularizations of quantum mechanics that love to say, well, a particle is neither a wave nor a particle. The electron behaves sometimes like one and sometimes like the other, and there’s no coherent way to picture it. I don’t like that because if somebody has not studied quantum mechanics, I think that it’s mumbo jumbo.
البته توضیح هم میده که چرا روشی که خودش برای نوشتن کتاب مکانیک کوانتومیش پیش گرفته رو ترجیح میده:
In the case of quantum mechanics, there are radically different ways of presenting the subject, and mine is one take on how to present quantum mechanics, the one that I happen to feel pedagogically most comfortable with.
Mine is based on position space quantum mechanics, wave functions, starting with the Schrödinger equation. I was determined that the Schrödinger equation would appear on the first page of my book, and it does. But the wave function, psi, lives in Hilbert space. It is mathematically a subtle and tricky kind of object, which you sort of sweep under the rug, but eventually it’s going to come up and bite you. … I’ve never dared to teach it that way myself because the motivational problem strikes me as being very, very tricky.
روش گریفیث در درس دادن فیزیک تلاش برای واضح بودن و از ساده به سخت رفتنه:
There’s no reason not to be as clear and as accessible as you possibly can. So, I’ve always, in teaching, favored the simplest possible way of explaining something. … Let’s start out with [ … something] very concrete and non-abstract, and then ascend to the higher levels of abstraction later in the subject, not at the beginning.
به طور کلی اما گریفیث نسخهای نمیپیچه که بهترین روش تدریس فیزیک چیه:
I do agree that there are lousy ways of teaching. I have already confessed that I experienced a good deal of that. I have theories about what makes for lousy teaching. I don’t know what makes for great teaching. I’ve seen lots of different great teachers, and I would hate to have to give you a prescription for what makes good teaching of physics. I was in some respects ambivalent
I learned very quickly in my teaching career that a lot of my students could think a whole lot better than I could, or at least a whole lot faster than I could. What I was doing is, I knew something, understood something about the physical world that they didn’t, and that they wanted to know.
So, my business as a teacher was not to teach them how to think, although in some vague, indirect sense, maybe that’s true, but I was going to explain things so that they would come to understand basic principles of physics. I have a very un-exalted notion of what my role as a teacher is: to explain things in as efficient and as appetizing a way as I possibly can.
So, my parents, again, subscribed a little bit to the notion that a teacher is sort of like a drill sergeant or a gymnastics instructor. Your business is to make these students jump through a bunch of flaming hoops or something. I don’t know; that sort of rubs me the wrong way. I’m trying to liberate students from perhaps incorrect intuitions, or simply from ignorance.
توی مصاحبه یک جایی گریفیث اشاره میکنه که یک رسمی عجیبی وجود داره که هر سال معلمها و اساتید اشاره میکنن که آره کیفیت دانشجوها اومده پایین و قبلا این جوری نبود و اصلا دیگه کسی براش مهم نیست و از این حرفا. این خیلی عجیبه چون از زمان سقراط و ارسطو هم این حرف و نقلها بوده و اگر واقعا همیشه کیفیت دانشجوها رو به زوال بوده قاعدتا نباید دیگه چیزی به ما میرسید. توجیه این ماجرا هم چیزی نیست جز فراموشکاری آدمها و خطاهای شناختیشون!
It’s a sort of weird psychological phenomenon. You remember the wonderful students, and you blissfully forget the not so wonderful students. So, your memory is always a rosier past than the present.
به نکتهای گریفیث اشاره میکنه که خیلی به دل من نشست. حقیقت اینه که از وقتی که من اومدم دانشکده علوم کامپیوتر دانشگاه آلتو، به این مسئله زیاد فکر میکنم که چرا آدمها این جا اصلا علاقهای به صحبت کردن در مورد علم ندارن. اکثر آدمها در مقطع تحصیلات تکمیلی همه تلاششون رو میکنن که در زمانهای استراحت یا ساعات به اصطلاح خودشون غیر کاری راجع به علم – کارشون – صحبت نکنن. دلیلشون کمی قابل قبوله چون بالاخره استرس و فشار کاری زیاده و آدمها تلاش میکنن خارج از کار، مفری برای آسودگی خاطر پیدا کنن. اما از طرف دیگه، به نظر من مهمترین رکن یک محیط علمی، شور و اشتیاق آدمای اون موسسه به پرداختن به علمه!
… All liberal arts colleges claim that their students are very studious and academically committed and all that, but Reed is the only place, including Harvard, where I’ve found this to be actually true. I remember one of my first experiences at Reed was down in the locker room, in the gym. I’m a swimmer, so I was down there to go swimming, and realized that the student conversation in the locker room was all about their Hegel lecture that morning.
At Trinity, it was considered absolutely rude to talk about your classwork outside of class. In the lunch hall, you’re supposed to talk about fraternities and the progress of the football team, you know? But at Reed, everybody’s focus and attention were their academics. It’s a little bit overly precious sometimes, but it’s so much more refreshing, especially for a teacher, than the opposite.
گریفیث معتقده تعادل بین تدریس و پژوهش خیلی مهمه و دلیلی نداره که این همه موسسه با این حجم از پژوهشگر فقط در زمینه چاپ مقاله پیشتازی کنند.
First of all, I think, in general, the world would be a better place if about 75% of all publications had never been published, because there’s this, to me, childish emphasis on publication — publish or perish, you know?
People feel compelled to publish garbage, and they do. Most publications in physics, we would be better off if they had not been published. You say, well, everybody’s making an incremental change and improvement, or something like that. Well, that’s not true. What they’re doing is clouding the works, by and large.
Nicholas Wheeler, who’s, second to Coleman, the most brilliant physicist I’ve ever known. He does not publish and will not publish. He writes these incredible monographs. In the old days, he would literally calligraph them himself. Beautiful — he’s a genius at taking some subject in the literature, writing it up in his own words, so that what had been this convoluted, complicated, murky subject, and it comes out as this beautiful, crystal-clear thing in his hands. Nowadays he types them all, and they’re actually available on the web.
But he will not publish anything. Is it original? No, in a certain sense, it’s not. He’s taking something that’s in the literature, and as I say, cleaning it up. Polishing it. I think it’s not research. It’s not, at least, original research, but it is a contribution of the highest order. But it wouldn’t satisfy a modern dean — he wouldn’t have survived a year at a research university because he refuses to publish this stuff.
In the physics department at Reed, at least, we like to think of the senior thesis project as a research project in which the student is 100% in charge. This is a myth, but it’s a good myth. … we like to pretend that the student has input and ownership of all aspects of it.
در ضمن، آقای گریفیث چندان علاقهای به ترویج علم به زبان ساده و چیزهای این شکلی نداره! میونهش با کتابایی مثل تاریخچه زمان هاوکینگ خوب نیست و به نظرش اگه کسی میخواد چیزیو یادبگیره باید اصولی یادبگیره. وظیفه خودش رو در توضیح دادن چیزها به بهترین شکل میدونه اما در قالب حرفهای نه کتاب قصه:
I don’t like popularizations of physics. Things like Hawking’s [A] Brief History of Time, that talk about physics but don’t actually teach you to do it, and I think very often give you a very misleading — you know, because they want to use intriguing terms, and precisely want you to be amazed by the physics rather than understand the physics. That kind of rubs me the wrong way.
I wanted to write a book that would be for non-science people, but teach them actually, with a little bit of nuts and bolts, about what’s going on in the subject. Not the speculative supersymmetry, but real, established physics. But because I don’t believe you can understand that stuff without doing occasional problems, I sprinkled through the book problems, and I was told right at the beginning, you put problems in there with numbers and equations, nobody’s going to read it. But I wanted it to be an honest introduction to the subject.
بهطور مفصل هم در ویدیوهای مختلف در مورد گرایشهای مختلف فیزیک حرف زدیم و سعی کردیم یک تصویر جامع از رشته فیزیک و شغل فیزیکدانی ترسیم کنیم. در واقع ما در ۸ گفتوگوی زنده اینترنتی با متخصصهای مختلف گرایشهای فیزیک رو معرفی کردیم. ویدیو این برنامهها رو در کانال یوتیوب، کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام ما میتونید ببینید.
به کسانی که کنکور لیسانس دادند و قصد ادامه مسیر به سمت فیزیک رو دارن خوندن نوشته و دیدن ویدیو زیر رو پیشنهاد میکنم:
باید حواستون به این هم باشه که علم و مسیر کار علمی اون چیزی که الان به ذهنتون میرسه نیست!
مثل هر چیز دیگه، تا زمانی که به معنی واقعی با علم دستورزی نکنید نمیفهمید که دقیقا چیه. برای همین بدون تجربه زیسته درک درستی از مسیر علمی آدم پیدا نمیکنه. برای همینه که دست کم آدم باید ۷-۸ سال وقت بذاره. از طرف دیگه مسیرهای پژوهشی میتونن خیلی متفاوت از مسیرهای آموزشی باشن. اصلا اگه این طوری نباشه اون موقع دیگه چندان معنی هم نداره پژوهش! نه؟! پژوهش باید درباره چیزهای جدید باشه!
یادگرفتن فیزیک به همراه ریاضی (محاسبات قلم و کاغذی و کامپیوتری) ممکنه. مثلا این نوشته رو بخونید.
فیزیک بدون ریاضی لال است و گنگ.
داستانهای عامهپسند از علم، علم نیستند!
این چهار درس طلایی از واینبرگ رو هم فراموش نکنید! استیون واینبرگ از بزرگترین فیزیکدانان نظری زمان ما بود.
تاریخ شفاهی American Institute of Physics اخیرا با ساسکیند مصاحبه طولانی داشته که به نظرم خوندنش خالی از لطف نیست. من سعی میکنم بریدههایی از این گفتوگوی طولانی رو بدون ایجاد تغییر اینجا بذارم. متن کامل در اینجا در دسترس همگانه:
توی این مصاحبه ساسکیند از ماجرای ورودش به فیزیک و مسیر فیزیکدان شدنش میگه. از وضعیت و عقبه خانوادهش و تاثیر پدرش بر زندگیش. از اینکه برای مدتی همراه پدرش به شغل لولهکشی مشغول بوده و در گفتوگو با همکارهای پدرش کمکم متوجه میشه که ناخواسته سراغ شبه علم میرن! ساسکیند تعریف میکنه که کجا مدرسه و دانشگاه رفته. چی خونده و چه طور متوجه شده که رشتهای که دوست داره فیزیکه و نه مهندسی!
Harold Rothbart came around, and he was watching me, and he said, “Susskind, this is not for you. This is the wrong subject for you.” He told me he would fail me in the class unless I dropped out of engineering. … By that time, I was married. I had a child. “What am I going to do? My father is waiting for me to go into business.” “I want you to drop out of engineering.” I thought, “Well, this guy really thinks I’m stupid.” And then he said something that really touched me. He said, “You’re very, very smart. You should be a scientist. You should go into one of the sciences.”
ساسکیند از این میگه که چه طوری به درسهای پایه فیزیک علاقهمند شده. این که کتاب مکانیک کلاسیک گلدستین رو میخونه و خیلی کیف میکنه با وجود اینکه نویسنده این کتاب اصلا فیزیکدان نبوده! به نظر اون گلدستین هنوز هم کتاب خیلی استانداردی برای یادگرفتن مکانیک کلاسیکه چون خیلی خوب در مورد همیلتونیها و لاگرانژینها و کروشههای پواسون بحث کرده. یک بار هم سر کلاس مکانیک تحلیلی ساسکیند یکی ازش میپرسه که چه کتابیو پیشنهاد میکنی؟ میگه من نمیدونم چه کتابی خوبه، ترجیح میدم خودم بشینم یکی خودم بنویسم تا یکیو پیشنهاد کنم ولی یادمه وقتی اولین بار این چیزا رو خوندم از روی گلدستین خوندم و اون خیلی کتاب خوبی بود. در ادامه این مصاحبه میگه که بهترین کتابی که برای یادگرفتن کوانتوم خونده کتاب خود دیراکه. همین طور همیشه مقالههای نسبیت (خاص و عام) آینشتین روی میزشه و اونا رو میخونه ولذت میبره از سوالهای خیلی سادهای که آینشتین میپرسه و روشی که سعی میکنه به این سوالها پاسخ بده.
He made this surprising conclusion that light, as well as everything else, gravitates, from something that a 12-year-old could understand. That to me was the way that I wanted to do physics. It wasn’t that I wanted to imitate Einstein. It just felt right. This is the way to think about physics. You start with very, very simple observations about the world, and from them, you draw far-reaching conclusions. Gedankenexperiments— I really, really fell in love with the idea of thinking about physics from a very simple starting point and building on that.
در ادامه به این میپردازه که رسما استاد راهنمای خاصی نداشته ولی بعضیها توی این مسیر راهنماش بودن؛ به طور خاص به هانس بیته اشاره میکنه. اما میگه که هانس هیچ موقع نمیتونسته استاد راهنمای مناسبی برای اون باشه چون خیلی ذهن عملگرا و تجربی داشته و از نسبیت عام خوشش نمیاومده! بعدها فاینمن رو میبینه و شاید اون به معنی واقعی کلمه استاد راهنماش بوده ولی خب زمان زیادی میگذشته از این که مستقیما تحت نظارت فاینمن بخواد کاری کنه. فاینمن بیشتر دوستش بوده و ساسکیند مدل پرداختنش به فیزیک رو خیلی میپسندیده. به نظر ساسکیند، آینشتین توی لیگ غولهایی مثل نیوتون، ارشمیدس و گالیله بوده در حالی که فاینمن آدمی بوده که فوقالعاده بوده توی فیزیک. همیشه فاینمن رو به چشم یک انسان بامزه میدیده و نه خدایگان فیزیک! بعدها مری گل-من رو دیده و با این که همیشه اونو تحسین میکرده ولی آبش با اون توی یه جوی نمیرفته! برای همین گل-من هم چندان نقش راهنما براش نداشته. نکته جالب ولی اینه که میگه این روزها من راهنما دارم و اتفاقا اونا خیلی از من جوونتر هستن!
What did I—I did see something in Feynman’s physics. He also had a certain simplicity of thinking. The two examples that stand out, and I’ve talked about these publicly on occasion—well, there were three. The first was his ability to cut through the great difficulties of quantum field theory and just draw diagrams. How the hell did he figure that out? And he didn’t figure it out; he just made it up! People who tried to figure out what Feynman was doing could not get him to explain what he was doing. He just said, “Here it is. This is what it is.” … It was always, “Close your eyes, and see if you can see what the thing looks like.” In that sense, I think Feynman was a mentor. But it came a bit late for it to have really affected my own style. That already existed. I also admired Murray Gell-Mann enormously, but very different. Murray and I did not get along. In fact, I think we really disliked each other. But I could see his incredible ability to see patterns.
ساسکیند میگه افراد مختلف به شیوه های متفاوتی به فیزیک میپردازن. مدل انجام دادن اون این جوریه که به جاهایی که اصول با هم در تضاد هستن عمیقا فکر میکنه:
My friend Steve Shenker, for example, is a master of using output of calculation as data to generate new ideas or brilliant ideas. I never did a lot of calculation like that, or at least not for a long time. I did at one time, but not for a lot of time now. … My approach to physics—this was not done by design. My natural inclination is to focus on clashes of principle, on paradoxes, on Gedankenexperiments through which we view clashes of principle, and then eventually debug and understand what resolves the clashes of principle. So that’s a way of thinking that—I think it’s fairly rare. I don’t think any of my colleagues tend to do that.
علم و دین
از ساسکیند پرسیده میشه که زمانی که دانشگاه یشیوا بوده آیا محیط اونجا تحت تاثیر اندیشههای یهودی بوده یا نه.
I was at the Belfer Graduate School of Science. Which was a part of Yeshiva University, but it was separate. It was a graduate school of science. It was a very funny, idiosyncratic place. It was a marvelous place. It had some extraordinary scientists. Yakir Aharonov, Dave Finkelstein, Joel Lebowitz, Elliott Lieb. Freeman Dyson was on the faculty for a while. I was there for ten years. Wonderful mathematicians—Leon Ehrenpreis. And they were not all Jewish. Al Cameron, the great astrophysicist. James Truran, another astrophysicist. They were definitely not all Jewish. There was no religiosity there. In fact, most of the graduate students were not religious. A good fraction of them—most of the graduate students I interacted with were South American, and only a few of them were Jewish, Most not Jewish. I think there was a certain idealistic view to physics—the Aharonov view, the David Finkelstein view, the Joel Lebowitz way of approaching physics—a certain idealism about physics. I don’t mean political idealism. I mean—what should we call it? Love of Einstein, for a better word, although it wasn’t restricted to Einstein. And that may well have had to do with the origins of the Belfer Graduate School— from Rabbi Belkin. Rabbi Belkin was the president of the university at that time. Marvelous man. And he was the one who had the vision to create a graduate school of science. And I think maybe that sort of rabbinical tendency, whatever the right word is, may very well have influenced who the early faculty were. It was not a religious faculty, but it was idealistic in a certain way—depth of understanding is what counted. Is that a Jewish thing? I don’t know. Maybe—I don’t know.
توی این گفتو گو در مورد دین و دیندار بودن هم بحثهایی میشه. اینکه آیا فیزیک میتونه به سوالهایی مثل وجود خالق و دخالت اون درعالم مادی حرفی بزنه یا نه. عموما جواب ساسکیند اینه که من نمیدونم! در پاسخ به این که آیا فیزیکدونها جایگاه خاصی دارن در مورد حرف زدن در مورد وجود خدا، ساسکیند میگه:
[laugh] Oh, boy. Wow. Yeah, I don’t think he does have any privileged position. Yeah. He, she. I think I would subscribe to that view. That doesn’t mean I don’t have my own view about it. … I don’t think any scientist can answer the question of whether there was an intelligence that was at the root of the creation of the universe. That would also be getting ahead of ourselves. But still, scientists do understand the thing that we have to understand. They know what the questions are. I know when I think about the question of creation, I’m very influenced by my own scientific background. If somebody says to me, “Is there a god?” I say, “Well, I don’t really know, but you know, I’m very puzzled. If there was a god, and god did create the universe, is god susceptible to the same rules as ordinary matter? Does god satisfy the laws of quantum mechanics? Is he made out of particles?” And so forth. That’s the way my head works. I can’t help thinking that way.
I’m not an observant Jew. I didn’t have that background at all. I do not dismiss the possibility that there was –let’s call it an intelligence—that was involved in the creation of the laws of physics and the universe and all that. I do not dismiss that. But then I get myself into a logical paradox. Who created it? I don’t think this is the right way to think about it, but it’s the only way that I have available to me to think about it. So my own mental makeup is to be curious. I am a very curious person. I would like to know how the uni…and I would especially like to know, was there an intelligence? But I don’t see a way of getting at the answer.
ساسکیند به این هم اشاره میکنه که وقتی در مورد وجود خدا حرف میزنیم منظورمون وجود یک خالقه که جهان رو ایجاد کرده و دیگه هم باهاش کاری نداشته. ما با این تعریف بسیار ابتدایی (در مقایسه با تعریف و ویژگی خدا در ادیان مختلف) هم چندان حرفی برای زدن نداریم به عنوان فیزیکدان. چه برسه به اینکه بخوایم خدا رو نه تنها خالق که «موثر» در دنیای کنونی هم بدونیم:
I once had this conversation with a Vatican advisor, a Jesuit. We agreed about absolutely everything, and in particular I asked him, “When you speak of god, do you speak of god the creator, or of god the intervener?” And he said, “I only mean god the creator.” And I had to admit, then, that I had no particular reason to believe that there was no god the creator. But then we started talking about god the intervener. And once god can intervene with the world and affect the world, then if we believe in science, we have to give it a set of rules, and those rules have to conform to what—well, they both have to conform to what the reality is, and they have to conform to what we call science. So does god have to satisfy a set of physical rules? Not if he doesn’t intervene. If all he did was create—OK, he created. But if he’s also allowed to poke his finger into it and change things and stir them up, then we have to have rules for that. If there are no rules for it, it means the world has just an element of random, incomprehensible randomness. And even randomness is a rule. Even randomness is a rule.
هایزنبرگ که به اصل عدم قطعیتش معروف است، فیزیکدان آلمانی بود که در توسعه فرمولبندی ماتریسی مکانیک کوانتومی نقش بسزایی داشت. در زمان جنگ دوم، او جزو آن دسته از فیزیکدانانی بود که در آلمان ماند و با اینکه عضو حزب نازی نشد ولی نقش کلیدی در برنامه هستهای آلمان ایفا کرد. هایزنبرگ غیر از علم، علاقه زیادی به موسیقی کلاسیک داشت و پیانیست چیرهدستی هم بود. خودش تعریف میکند که زمستان ۱۹۳۷، در عصر سردی که برای نواختن قطعهای از بتهوون به خانه بوکینگ رفته بوده، یکی از حضار جوان مجلس دست او را گرفته و از انزوای عمیقی بیرونش کشیده و بعدها مادر هفت فرزندش شده! هایزنبرگ از آن فیزیکدانانی است که برای نسل ما قطعا منبع الهام خواهد بود.
این روزها که دومرتبه جنگ گریبانگیر اروپا شده، ماجرای زندگی پر فراز و نشیب هایزنبرگ به عنوان دانشمند برجستهای که طعم تلخ درد و رنج جنگ را چشیده حتی اگر برای ما خالی از حکمت باشد، قطعا خالی از لطف نیست! «جزء و کل» نام کتابی است که در آن هایزنبرگ ماجرای زندگیاش را در خلال گفتوگوهایی با افراد سرشناس تاریخ تعریف میکند. خط زمانی ماجرا از سال ۱۹۲۰ شروع میشود و رفتهرفته به جنگ دوم و شکلگیری و بهکارگیری فیزیک مدرن میرسد. هایزنبرگ در این کتاب نه تنها به سراغ فیزیک که به ارتباط آن با فلسفه، تاریخ، سیاست، زبان، شیمی و زیستشناسی هم میرود. آنچه که این کتاب را برای من متمایز میکند نوع روایت هایزنبرگ از زندگی یک فیزیکدان یا یک انسان است. او خاطراتش را در قالب مجموعهای از گفتوگوها بهگونهای تعریف میکند که موقع خواندن کتاب این حس متبادر میشود که گویی با یک فنجان چایی در حال گوش دادن به خاطرات یک پیر دانا هستی! این کتاب هم فال است و هم تماشا؛ هم درس زندگی است و هم یک روایت هیجانانگیز برای خواندن!
جزء و کل سالها پیش توسط حسین معصومی همدانی ترجمه و توسط نشر دانشگاهی منتشر شده. در ادامه، سه بخش از این کتاب که مربوط به جنگ و سیاست است آمده:
علم یک محصول اجتماعیه چون توسط آدمها ایجاد میشه. ارزش آثار علمی، در بلند مدت، با گذر زمان و پشت سر گذاشتن آزمونهای مختلف مشخص میشه. هیلبرت در جایی میگه گالیله احمق نبود که خودش رو به خاطر برملا شدن یک حقیقت علمی به کشتن بده چون علم، بر خلاف دین، نیازی به شهادت نداره و خورشید پشت ابر باقی نمیمونه. اما این برملا شدن چه شکلی انجام میشه؟! چه قدمهایی برداشته میشه تا یک حقیقت علمی جایگاه خودش رو بالاخره پیدا کنه؟!
با اینکه حقیقت پشت پرده باقی نمیمونه و در نهایت به واسطه آزمایش (تجربه) حقیقت برملا میشه اما اینکه دقیقا چه زمانی این اتفاق میافته بستگی داره به جامعه علمی. در عمل، پذیرفته یا رد شدن یک نظریه علمی در کوتاه مدت به شدت به نظر اهل اون علم بستگی داره. در کوتاه مدت (زمانی از مرتبه عمر یک نسل)، ملاحظات اجتماعی میتونه بر فعالیتهای علمی به شدت سایه بندازه. فیزیک چیزیه که فیزیکدونها انجامش میدن، برای همین زمانی که نظریه جدیدی در فیزیک مطرح میشه، اقبال قاطبه دانشمندان اون حوزه تاثیر جدی بر سرعت پذیرفته شدن یا نشدن اون نظریه داره. نباید فراموش کنیم که در علم، فرایندها کند هستند و سنجیدن یک نظریه جدید با آزمایش یا سایر یافتهها میتونه به شدت زمانبر باشه. همینطور اینکه یک کشف جدید چقدر و چگونه بر سرنوشت علم اثر میذاره چیزیه که گذر زمان مشخصش میکنه. به همین خاطر، در طول عمر یک دانشمند، خیلی راحت ممکنه که ارزیابی یا داوری درستی از کاری که کرده حاصل نشه!
در آثار توماس کوهن و پاول فایرابند میشه دید که نیروی پیشران انقلابهای علمی هم لزوما مسائل منحصرا علمی یا فنی نبوده. قانون نانوشتهای وجود داره که علم با هر مجلس ختم پیشرفت میکند! نقل قول مشهوری از ماکس پلانک هست که:
یک حقیقت علمی جدید با متقاعد کردن مخالفان خود پیروز نمی شود… این اتفاق اینگونه رقم میخورد که مخالفان آن نظریه در نهایت میمیرند و نسل جدیدی رشد میکند که با آن آشناست!
Feynman, R.P. Simulating physics with computers Int J Theor Phys21, 467–488 (1982). https://doi.org/10.1007/BF02650179
به عنوان مثال با اینکه امروزه ما بولتسمان رو از چهرههای موثر در فیزیک آماری میدونیم، ایشون در زمان حیاتش توسط همکارهاش زیاد جدی گرفته نمیشد. بولتسمان در حالی که از افسردگی و احتمالا اختلال دوقطبی رنج میبرد در ۶۲سالگی خودکشی کرد. اما زمان زیادی از فوتش نگذشته بود که مشارکتش در توسعه مکانیک آماری در جوامع علمی به نیکی مطرح شد. مثال دیگه لوئی باشولیه است. او اولین کسی بود که با حل معادله گرما در سال ۱۹۰۰، پنج سال قبل از آینشتین، حرکت براونی رو مدل سازی کرد. باشولیه حتی تا ۱۹۰۹ شغل دانشگاهی گیرش نیومد. این روزها هم معمولا همه سهم کشف ریاضیات حرکت براونی رو به آینشتین میدن! حواسمون باشه که امروز حتی اگه کسی در مورد باشولیه هم حرفی بزنه در زندگی دنیوی اون دیگه فرقی ایجاد نمیشه چون در قید حیات نیست! قاعدتا افراد دیگهای هم هستند که در تاریخ کارهای مهمی انجام دادند و به دلایل مختلف اسمی ازشون باقی نمونده. ما فقط آمار افرادی رو داریم که در رقابت روزگار اسمی ازشون به جا مونده.
یک مثال جالب دیگه آرنولد زومرفلده. زومرفلد نقش زیادی در تربیت نسلی از فیزیکدونها داشت. طوری که ۷ نفر از کسایی که باهاش کار کردن موفق به دریافت جایزه نوبل شدن. افرادی مثل هایزنبرگ، پائولی، دِبای، بته، پاولینگ و رابی. در ضمن شاید براتون جالب باشه که علامت انتگرال کانتور «∮» برای اولین بار در یکی از مقالههای زومرفلد معرفی شد! خلاصه با اینکه ایشون خیلی فیزیکدون تاثیرگذاری بود اما هیچ موقع موفق به دریافت جایزه نوبل نشد. بزرگوار ۸۱ مرتبه (بیشتر از هر فیزیکدان دیگهای) کاندید این جایزه شده بود ولی خب هیچ موقع قرعه به اسم ایشون در نیومد چون کمیته نوبل هر دوره روی شخص دیگهای اجماع نظر داشتن؛ چنین است رسم سرای جفا/نباید کزو چشم داری وفا! البته این چیزی از ارزشهای زومرفلد کم نمیکنه درست مثل اسکار نبردن آلفرد هیچکاک!
اما این جور عناوین و دستاوردها میتونن بر زندگی افراد در زمان حیاتشون تاثیر قابل توجهی بذارن. خصوصا در دنیای امروز که علم حالت تجاری پیدا کرده و شغلهای دانشگاهی درگیر کارنامه کاری مورد تایید همکاران شما شده. برای همین اعتماد جامعه علمی به شما و حسن یا سوء شهرت مقطعی میتونه تاثیر بسزایی در زندگی حرفهای افراد داشته باشه خصوصا روی تازهکارها! مثلا کنت ویلسون تا قبل از اینکه در دانشگاه کرنل استاد تمام بشه هیچ مقاله چاپ شدهای نداشت ولی به خاطر حمایتی که از طرف هانس بته داشت تونست توی جایگاه باقی بمونه. ناگفته نمونه که ویلسون، فقط چند سال بعد موفق به دریافت جایزه نوبل در فیزیک به خاطر کارش روی بازبهنجارش شد.